جنی یجی رو به خونه ی خودش برد..
خونه ی جنی در حوالی خونه ی یجی بود..
برای همین جنی این مکان رو امن ترین جا برای یجی می دونست..
جنی یه لیوان آب بهش داد و یجی بعد خوردن آب،نفس عمیقی کشید و رو بهش گفت:«واقعا نمیدونم چی بگم،اگه تو نبودی،هیچ معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد»
یجی واقعا از ته دل ممنون جنی بود..
اون مثل فرشته ی نجاتش بود..
و ازش ممنون بود..
جنی رو بهش با لحنی متعجب پرسید:«نمیفهمم،تو ساعت 3نصف شب اونم توی خیابونی به این خلوتی چیکار میکردی؟!»جنی واقعا از این کارش تعجب کرده بود..
چون خودش همیشه از اتوبوس یا مترو برای رسیدن به خونه استفاده میکرد..
و به نظرش واقعا این مسیر به تنهایی ترسناک بود..
یجی رو بهش با پوزخندی به معنای تمسخر گفت:«من هرشب از همین مسیر استفاده میکنم،بار اولم نیست،هر شب تحت تعقیب قرار میگیرم،با اینکه همشون رو میشناسم،ولی...میدونم که اگه کوچکترین اعتراضی بکنم،سر خودم میره بالای دار»
یجی زندگی سختی داشت..
اون به دلیل کار در شرکت همیشه زیر ذره بین بود..
و این واقعا آزارش میداد..جنی با تعجب رو بهش ازش پرسید:«اونا رو میشناسی؟!،پس...چرا اعتراضی نمیکنی؟!،چرا خودتو از این وضعیت نجات نمیدی؟!»
جنی واقعا شوکه شده بود..
البته اون از این بابت که بتونه به یجی کمکی بکنه مطمعن نبود..
ولی از این وضعیتشم راضی نبود..
یجی با لبخندی غم انگیز گفت:«تمومشون کارمندای شرکت هستند،مدیر کانگ قصد داره منو به خاطر صمیمیتی که با شرکای شرکت دارم به قتل برسونه،اون فکر میکنه من قصد دارم توی شرکت جاشو پر کنم و به جای اون در صندلی ریاست تکیه بزنم»یجی خوب مدیر کانگ رو میشناخت..
خوب میدونست مدیر کانگ هم از همون اول حس خوبی بهش نداشت..
و فقط محض استعدادی که داشت در شرکت استخدامش کرد...
جنی لحظه ای در فکر فرو رفت و یاد حرف مدیر کانگ افتاد..
*فلش بک*
مدیر کانگ:«دنبال کسی هستم که جاسوسی یجی رو بکنه،راستش فردی شایسته تر از تو پیدا نکردم»
*پایان فلش بک*
جنی ترسیده بود..
از کمک به یجی ترسیده بود..
ولی نمیتونست بی تفاوت هم بمونه..
پس نگاهی به یجی کرد و با قاطعیت گفت:«پس از شرکت استعفا بده»جنی این راهو تنها راه میدونست..
تا هم خودش آسیبی نبینه..
و هم به یجی آسیبی نرسه..
یجی با چشم هایی گرد شده و تعجب رو بهش گفت:«چی؟!،استعفا بدم؟!،من چند سال تمومه که توی همین شرکت کار میکنم،چطور میتونم استعفا بدم؟!»
یجی واقعا جا خورده بود..
اون واقعا ارزش زیادی برای شرکت قائل بود..
نمیتونست به همین راحتی ازش دل بکنه..
جنی رو بهش با لحنی قاطع گفت:«آره،این تنها راهیه که میتونی در امان بمونی،چون دیگه مدیر کانگ ترسی برای اینکه جاشو توی شرکت پر کنی نداره و با خیال راحت میتونه به ریاستش ادامه بده»جنی از این تصمیم مطمعن بود..
چون میدونست راه چاره ی دیگه ای نداره..
پس آخرین شانس رو هم امتحان کرد..
یجی با چشم هایی گرد شده از تعجب به جنی نگاه و توی فکر فرو رفت..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه ❤🦋✨