یجی مثل همیشه در حال برگشت به خونه بود..
روز خسته کننده ای رو گذرونده بود..
اونقدر خسته بود که ممکن بود هر لحظه خوابش ببره..!
در همین حین،ناگهان جنی نگاهش به یجی برخورد کرد و سریع کنارش رفت و با لحنی نگران گفت:«یجی..!،اینجا چیکار میکنی؟!،مگه بهت نگفتم دیگه تنهایی جایی نرو؟!»
جنی واقعا نگرانش بود..
اون هم درحال برگشت به خونه بود..
البته اون همیشه از مترو استفاده میکرد..!
یجی بهش با چشم هایی گرد شده نگاه کرد ولی حرفی برای گفتن نداشت..!
کم کم شروع به قدم زدن کنارهم کردند..
جنی خطاب بهش ازش پرسید:«این وقت شب اینجا چیکار میکردی؟!،مگه نگفتم خطرناکه؟!»جنی همیشه امنیتش رو تضمین میکرد..
همیشه با مترو یا اتوبوس برمیگشت..
برای همین همچین راهی براش احمقانه بود..
یجی نفس عمیقی کشید و با لحنی خسته گفت:«نمیدونم،هیچ مترو یا اتوبوسی اون حوالی نبود،چاره ای نداشتم..!»
یجی اغلب پیاده روی رو انتخاب میکرد..
چون همیشه برای شرکت باید خوش اندام می بود..
همیشه هم برای اینکه شاید بدنش روی فرم نباشه استرس داشت..
جنی بعد مکثی،خطاب بهش گفت:«حالا چیکار میکردی؟!»
جنی کمی کنجکاو بود..
البته برای جاسوسی کردنش از یجی هم به کمی اطلاعات نیاز داشت..بهترین روش هم همین بود که به روش دوستانه از خودش اطلاعات بگیره..!
یجی با لحنی بی تفاوت گفت:«هیچی،فقط یکم رفتم هوا بخورم،حوصلم سر رفته بود»
یجی از خونه نشستن خسته بود..
بیشتر وقتشو همیشه داخل خونه میگذروند..
برای همین واقعا براش خسته کننده بود..!
جنی نفس عمیقی کشید و سکوت کرد..
چون دیگه چیزی برای گفتن نداشت..
بعد از کمی مکث، جنی نگاهش به یه غذاخوری کوچیک افتاد..
از اونجایی که شام هم نخورده بود،رو به یجی لبخندزنان گفت:«نظرت درمورد یه شام کوچیک چیه؟!،بدجوری گرسنه ام»
جنی بیشتر اوقات چیزی نمی خورد..!
چون همیشه وقتشو روی کار میگذاشت..!
اون واقعا سخت کار میکرد..یجی رو بهش با کمی تعجب گفت:«نهههه،تو اگه میخوای بخور ولی من سیرم»
یجی کمی خجالت می کشید..
از اینکه بخواد از جنی شام بگیره..
البته اون فقط در حد مهمون کردن بود ولی یجی با جنی زیاد احساس نزدیکی نمیکرد..
ناگهان در همین حین صدای قار و قور شکم یجی بلند شد..
یجی با صورتی رنگ پریده و خجالت زده به شکمش نگاهی کرد..
جنی رو بهش با خنده گفت:«ولی شکمت اینو نمیگه..!»
و بلافاصله بعد تموم کردن حرفش دستشو گرفت و اونو به غذاخوری برد..سلام سلام..
ووت کامنت فراموش نشه 💙✨