taeky
V pov:
با الارم مضخرف ساعتش بلند شد و با لمس قسمت بالايى ساعت صداش رو خفه كرد و با چشماى بسته توى جاش نشست هنوز اخم اون صداى رو مخ رو صورتش بود و با بى ميلى يک چشمشو سمت روز تكرارى ديگه باز كرد و اه كلافه كشيد و به ساعت ديجيتالى كه شيش صبح رو نشون ميداد طبق عادت هميشش دست به صورتش كشيد تا يكم به خودش بياد تا مغزش اطراف رو پردازش كنه كه ذهنش اتفاقات امروز رو بهش بگه چون خوردن شيش تا بطرى سوجو باعث فراموشى لحظه ايش شد كه جرقه وحشتناكى تو سرش زد و اون تفاوت امروز با هر روز ديگه بود و فاک....
"روز فارغ التحصيلى"
اين روز بهترين روز بود اصلا براى همين ديشب تا پرهيزى كرده بود و علارقم تهديداى مادرش تو تماس تصويرى خودشو تو الكل خوابونده بود مادرش بهش گفت كه ننوشه اما كى توجه ميكرد به تهيونگ و پارتى كوچيک و تک نفرش!! پس با اينكه دلش نميخواست رخت خواب نازنين رو ترک كنه از جا بلند شد و به سرويس بهداشتى رفت بعد گرفتن دوش و كارهاش از سرويس دل كند لباس پوشيد و خودشو به اشپزخونه سوييت كوچيكش رسوند و ماهيتابه از كابينت كشيد بيرون
"گندش بزنن حتى يكيم ندارم وقتى دوش ميگيرم برام صبحونه درست كنه، اينم شد زندگى؟"
با غر غر درحالى كه حوله كوچيک سرش رو اويزون دسته صندلى كرد و براى خودش پنكيک درست كرد تا با مرباى هويج بخوره براى خودش چايى ريخت و صبحونه مختصرشو خورد و با توجه به اينكه ساعت لعنتيش خراب بود و جاى هفت شيش بيدارش كرده بود براى انجام كارهاش توى خونش وقت داشت حتى تونست از بين تپه لباساى روى صندليش لباس مناسب براى امروز بپوشه
ادم بى نظم نبود اما اين مدت كه امتحانا رو طى ميكرد نميتونست به خونش يا حتى دوتا دوستش بوگوم و ووشيک برسه اون براى هدفش برنامه داشت پس خودشو محدود به درسش كرده بود بيرون نميرفت و تفريحى نداشت مثل يه نابغه درس خوند تا بعدش به ازادى برسه و بالاخره بهش رسيده بود... دكتراى روانپزشكى و امروز رسما با معدل بالا فارغ التحصيل شد و ميتونست ازاد باشه تا بتونه مدرک عزيزش رو بگيره و باهاش مطب خودشو بزنه تنها راه رسيدن به اون مدرک كوفتى فقط يه چيز بود...
"كاراموزى به مدت يكماه داخل پايان نامه"
بايد ٣٠ روز جايى رو براى كارموزى انتخاب ميكرد به عبارتى يا پايان نامه داشت يه پروژه كه توش بايد از يه بيمار روانى يه انسان سالم ميساخت و بعد مدرک لعنتيو تحويلش ميدادن و براش جشن ميگرفتن البته نه فقط اون بلكه بقيه همكلاسياشم همينطور و چون تهيونگ چشم ديدن همكلاسياشو نداشت زودتر راه افتاد تا بره دانشگاهش و نامه براى معرفى به بيمار پايان نامش رو از استاد سو بگيره پس بعد اماده شدن اتاقش رو ترک كرد و بعد چک كردن خونه راهى پاركينگ شد و سوار ماشينش شد به سمت دانشگاه رفت بعد گذاشتن ماشين تو پاركينگ به سمت ساختمون رفت و بخش ادارى پيش اقاى سو خوشبختانه كسى نبود پس در زد و داخل شد اقاى سو لبخند عريضى زد
"ببين كى اينجاست... دانشجو نمونه من"
از پاچه خوارى استاد خنده فيكى كرد از اون مرد خوشش نميومد... اره اين همون مردى بود كه دختر لوسش رو به هر بهانه كنار تهيونگ قرار ميداد از نظر تهيونگ جنسيت ادما مهم نبود مهم مقظار شخصيتشون بود اون از دخترا بدش نميومد ولى اون هر كسى نبود همش دوست داشت تهيونگ رو لمس كنه يا يه كارى ميكرد كه تهيونگ مجبور به لمسش بشه اما خوب پسر حوصله اخلاق رو مخ دختر رو نداشت و خدارو شاكر بود كه دختره هم اينجا نبود ميتونست حتى سجده هم بكنه
خوب اشتباه نكنيم دختر اقاى سو نه خراب بود نه هرزه نه عاشق تهيونگ!!
اون دختر ده ساله شيطان بود يه هيولاى واقعى كه بشدت دارماتيک بود منتظر تهيونگ ميموند تا يجورى اون رو مجبور كنه پيشش باشه پس با انداختن خرابكارياش گردنش به عنوان تنبيه ازش ميخواست خرابكارياشو جمع كنه اينطورى ميتونست اون مرد رو پيش خودش نگهداره از نظر دختر تهيونگ يه برادر كيوت و خوش قلب بود كه عجيب دلش ميخواست اذييتش كنه اما تهيونگ هم ازش فرارى بود..."استاد... از ديدنتون خوشحالم"
به بهترين شكل ممكن دروغ گفت و چشماش رو مشتاق نشون داد اما تهيونگ جوان دروغگوى بدى بود و استاد خنده اى كرد و از ميزش برگه مورد نظرش رو برداشت رو برداشت سمت تهيونگ گرفت پسر جوون رو به مدت سه سال ميشناخت پسر وقتى اينجورى حرف ميزد يه معنى داشت... اونم اين بود:
"پروژمو بده برم رد كارم"
توى ذهنش به حرف توى ذهن پسر خنديد
"بيمار تو!"
"جى؟"
"بله"
تهيونگ به پرونده و برگه پزشكى داخلش نگاهى كرد گيج شده بود يا اينكه اسم بيمار فقط يه كلمه بود؟
"تنها چيزى كه هروقت ازش ميپرسن همينه جى هيچ اطلاعاتى ازش نيست خانواده هم نداره! از همه عجيب تر اون خودش خودشو بسترى كرده! و قسمت سخت ماجرا اينه كه اون اصلا مريض نيست ولى ادم سالمم نيست"
تهيونگ با چشماى گرد شده به حرفاى مرد و چهره جديش خيره شد
"اون يه احمقه؟!"
"بيمار اقاى كيم"
تهيونگ خنده تو گلويى كرد شانس خوبش پرونده يه يوونه كه حتى اسمش هم توش نبود واقعا تف به اين شانس خوبش!
ولى واقعا ربط به شانس داشت؟!
to be continue....
سرت كلاه گذاشتن سو يه عوضيه تهيونگ...
ووت و نظر؟!
ممنون ميشم ستاره تو خالى رو پر كنيد🥺💜🐰🤍
"تايكى" يهويى به ذهنم رسيد اما تو تايم بدى كه نتونستم بنويسمش اما امروز حس خوبى دارم پس شروعش ميكنم و همينطور "من رو به ياد بيار" رو ادامه ميدم حتى شايد هردو رو با ورژن كوكوى هم بنويسم بسته به حمايت شما دوستان پس ممنون ميشم نظر بديد♡~
YOU ARE READING
TAEKY
Fanfictionتو همان انعكاس ماه روى آبى.... همانقدر نزديڪ همانقدر دور... فاقد هرگونه كليشه... يه چيز جديد اوردم•-• فيک ترجمه يا همچين چيزى نيست و قلم خود نويسندست پروژه پايان نامه كيم تهيونگ جوان شد اولين و اخرين عشق زندگيش... . . . . +چطور ميتونى بگى لذت...