Taeky
Still on V pov:
زمانى كه سه تا دوست كافه رو ترک كرده بودن هركدوم به سمت خونه خودشون رفته بودن تهيونگ كلافه روى تخت به سقف اتاق خيره بود و فكر ميكرد از صبح بارها و بارها توى فكر بود اه خسته اى كشيد و بالاخره توى جاش نشست و به ظاهر خودش جلوى ايينه رو به روى تختش خيره شد و سر تاسف تكون داد و احمقى نثار خودش در ايينه كرد يكى از عادتاى تهيونگ همين بود حرف زدن با خود در ايينه جورى كه اگه اون مرد سو اونجا بود خودشم كنار پسر مجهول النام جى مينداخت تا درمانش كنن چون فكر ميكرد روانيه دكمه كتش رو باز كرد و به ضرب از تنش در اورد و بعد با انداختن دستاش لبه پليور از تنش كشيد و اهميتى به موهاى اشفته شدش نداد بلند شد و سمت كمد رفت و پليور نسبتا گشاد خونگيش رو با شلوار خونگى عوض كرد ناخوداگاه چشمش به ميز و پرونده روش رفت و با كلافگى موهاى فر شدش رو عقب زد و صورتشو با دستش ماليد و دوباره نگاهش رو به ميز داد پرونده لعنت شده هنوزم اونجا بود با حرص چشم چرخوند و نگاهشو ازش گرفت و سراغ اشپزخونه رفت و با سوسيس و تخم مرغ و يكم مخلفات ناهار سبكى خودش رو مهمون كرد و بعد مشغول ظرف شستن شد و بعد خشک كردن اونها به جاشون برگردوند و سعى كرد بيشتر مشغول شه پس خونه رو مرتب كرد اما نه تنها لحظه اى فكرش از پرونده توى اتاقش رو ميز كنار نميرفت بلكه بيشتر و بيشتر بهش فكر ميكرد بايد اون پسر رو ميشناخت نه؟ خوب فردا بايد ميرفت ديدنش تا باهاش حرف بزنه و هرچى سريعتر درمان رو شروع كنه ولى خوب بايد اول ميشماختش... شايدم نه؟؟ اصلا چرا هرجقدم مشغول ميشد بازم لعنت زمان نميگذشت.. اون ميخواست پسره روببينه... شايدم نه... اصلا ميدونست چى ميخواد؟؟ هيچى نميدونست اما بازم ميخواست زمان بگذره و اون پسر نامعلوم رو از دور ببينه براش شبيه علامت سوال بود و اين براى مغز فضول تهيونگ بد بود تا كل شب و بيدارش بزاره و صبح مثل زامبى ديدن اون ناشناس بره و بترسوندش... بعد رسيدن به وضع خونه عقربه فاكى رو نگاه كرد و متوجه شد يكساعت با موفقيت رد شده و تهيونگ خودشو مشغول تلوزيون كرده بود و فيلماى ابكى كى دراما و خنده به كليشه هاى تكرايشون با خنده عصبى تلوزيون رو خاموش كرد و خميازه كشيد و روى مبل كنار پاپ كرنايى كه درست كرده بود دراز كشيد و با گرفتن گوشى به دستش توى اينترنت چرخيد و به گروه سه نفرشون توى تل پيام داد و كمى حرف زدن مثل تينكه قرار شد فردا سه تايى سركارشون برن اما... مثل اينكه ادرسى كه تهيونگ به اونجا ميرفت توى پرونده نوشته نشده بود تهيونگ حاضر بود قسم بخوره هيچ ادرسى اونجا نبود چون پرونده رو زير و رو كرده بود خواست نگاهى به پرونده بندازه اما قبل اينكه قصد كنه و به اتاقش بره كه نوتيف گوشيش صدا كرد و وقتى بازش كرد متوجه شد پيام از دانشگاه بود كه ادرس رو براش فرستاده بودن تا فردا بتونه به اونجا بره و ادرس با دوستاش متفاوت بود سه ادرس و سه جا كه ادرسى كه تهيونگ دريافت كرده بود با اينكه قبلا نرفته بود اما جايى عجيب بود
"سوجونفورد"
اين چه اسمى بود؟ اصلا كجا؟ فقط گفته بودن بياد بندر تا بره جيجو اونم با قايق.. ميتونست با بليطى از اينچئون بره اما چرا ازش خواستن با قايق بره مگه دوره چوسان قديمه بايد ميرفت جيجو به جايى به اسم سوجونفورد يه بيمارستان روانى بود ديگه مگه نه؟ تهيونگ نميترسيد فقط گيج بود... شايدم ميترسيد... فقط ميخواست رو نكنه؟ به قلم و كاغذش رفت و ليستى براى سمت كمد لباسش رفت تا يه تعداد لباس برداره اون بايد ميرفت جيجو و طبيعتا بايد موندگار ميشد پس لباسايى كه ميدونست با اب و هوا مناسبه رو همراه وسايلى كه لازم داشت توى كمد قرار داد و يكمى مشغول دوستاش شد و چت كرد و تلوزيون تماشا كرد به شب كه نزديک ميشد شامى براى خودش ترتيب داد و سريع به رخت خواب رفت فكر ميكرد فكر و خيال اجازه خواب بهش نميده اما اشتباه فكر ميكرد چون بعد از مدت كوتاهى به دنياى خواب رفت و با الارم گوشى ساعت هفت صبح بيدار شد و به سقف خيره شد بعد دست برد و الارم لعنت شدش رو قطع كرد و با ماليدن چشمش كلافه نشست و به اتاق تاريكش كه نور مهتابى فقط كمى روشنش نگهداشته بود و پرده هاى كشيده خونش مانع رسيدن نور كم صبح به اتاقش ميشد اروم بلند شد و سمت پنجره رفت و پرده رو كشيد و مشعول تماشاى گرگ و ميش خيابون شد دقايقى كوتاه كنار پنجره ايستاد هوا شبيه راه پيشرو بود نامعلوم و غرق در مه اينده گنگى كه رو به روى تهيونگ بود كمى ميترسوندش و كمى مصممش ميكرد براى كاوش كردن و شناختنش به سمت سرويس بهداشتى رفت و همين جواب مثبتى به شروع كاوش روزش بود و بعد گرفتن دوش كوتاه و رسيدن به سر و وضعش از سرويس بهداشتى بيرون اومد و حوله تن پوشش سرخ رنگش رو با لباسى كه نسبتا معمولى بود شلوار قهوه اى رنگ و پيراهن مردونه كرمى عوض كرد و بعد درست كردن پنكيک هاى صبحونه و ريختن يه ليوان شير موهاش رو با سشوار خشک كرد تا اول كارى سرمانخوره و زمينش بزنه و مشغول خوردن صبحونش شد و گوشيش رو چک كرد خوب از اونجايى كه جز ووگا فميلى دوست صميمى نداشت پس مهم نبود اونا درمورد برنامه فرداشون گفته بودن كه توى جزيره جيجو بود اما ادرس متفاوت بود..فقط البته فقط ادرس تهيونگ متفاوت بود... گوشى رو روى ميز گذاشت و سراغ چمدوناش رفت و دم در گذاشت با شستن و خشک كردن ظرفا و گذاشتنشون توى كابينت خونش رو چک كرد و از بسته بودن شير ها و ايمن بودن خونه ازش دل كند و به سمت ايستگاه تاكسى رفت تا اون رو به بندر ببرن وقتى موفق شد اولين سرويس تاكسى رو گير بياره با كلى تشكر راهى بندر شد توى راه به ووشيک زنگ زد و وقتى جواب داد كلى خداروشكر كرد كه اون مرد رو از خواب بيدار نكرده
YOU ARE READING
TAEKY
Fanfictionتو همان انعكاس ماه روى آبى.... همانقدر نزديڪ همانقدر دور... فاقد هرگونه كليشه... يه چيز جديد اوردم•-• فيک ترجمه يا همچين چيزى نيست و قلم خود نويسندست پروژه پايان نامه كيم تهيونگ جوان شد اولين و اخرين عشق زندگيش... . . . . +چطور ميتونى بگى لذت...