VI

25 5 3
                                    

"ت.. تهيونگ... تو دردسر افتاديم بيمارم فرار كرده.."

بوق بوق بوق

تلفن قطع شد و تهيونگ نفهميد ماجرا چيه اما متوجه تائو شد

"خداى من اون گفت سئوجون از اسايشگاهش فرار كرده؟"

تائو ترسيده به نظر ميومد و وقتى تهيونگ سر تكون داد بيشتر ترسيد و به سمت ميزش هجوم برد و با زنگ زدن به نگهبانى ازشون خواست نگهبان بيشترى برن دم در اصلى و بعد پايان تماس نگاهى به تهيونگ كرد

"فكر كنم بايد دوتا دوستت و بيماراشونو بياريم سوجونفورد"

تهيونگ گيج شده بود تا اينكه حرفى كه مثل خوره مغزش رو ميخورد زد

"سئوجون.. كيه؟"

تائو دستش رو روى ميز كشيد و بعد نگاهش رو به ميز داد

"بنيانگذار سوجونفورد و صاحب اصلى كمپانى"

تهيونگ چشماش گرد شد

"بوگوم گفت منو ميشناسه..."

"چون اقاى سو معرفيت كرده احتمالا خبر بهش رسيده..بهترين و مهربون ترين دوستى بود كه ميتونستى داشته باشى و براى منم بهترين بود.. تقريبا يكسال پيش خيلى بى دليل ديوونه شد.. يه روز مامورا اومدن اتاقم و گفتن حالش بده وقتى رفتم اتاقش و ديدم بى حال بود انگار سرگيجه داشت اما با ديدن من بهم حمله ور شد خيلى زورش زياد شده بود نميتونستم كاريش بكنم دستشو دور گردنم انداخت تا خفه بشم و داشت موفق ميشد كه بهش بيهوشى تزريق كردن و دستش شل شد نگهبانى كه امپول رو زد نگهش داشت و تونستيم بيهوشش كنيم وقتى براش پزشک اورديم اون گفت كه نميتونن درمانش كنن بايد ببريمش اسايشگاه تا حالش بهتر بشه و من خودم بردمش پزشک احتمال اينو داده بود كه با خوروندن دارويى اون رو به اين حد جنون رسوندن و عده اييم ميگفتن با تهديد به حدى ترسيده كه روى ضمير ناخوداگاهش اثر كرده و همه مجبورمون كرد اسايشگاه ببريمش و براش پرونده ساده طراحى كنيم تا دست دكتراى مشهور نياد و هوييت كاملش لو نره براى سوجونفورد بد نشه بهترين رئيس بود اما الان.... خيلى دلم براش تنگ شده بود اما با اومدن حى نميتونستم زياد كارى كنم و دست بند اون شدم و به كل دوستى عزيز دوساله رو يادم رفت تا امروز كه فكر كنم موضوع بودن زندانى سوجونفورد رو فهميده كه هنوز زندست... نگهبان حراست فرستادم تا بظون جلب توجه يا درگيرى بيارنش اينجا و انگار دوستاتم بايد بيارم چون اونام پرونده جى رو ديدن نبايد اسايشگاه هم بفهمه"

تهيونگ كه حالا موضوع پرونده دوستش رو دستش اومده بود با نگرانى نشست

"مورگان جى ار... اونم دقيقا بلايى سرش اومد كه سر سوجون اومد اونم كارمند ما بود اما يه روز اونقدر ديوانه وار رفتار كرد كه شوهرش به خونه بردش و بعد يک هفته وقتى شوهرش اومد سركار و سراغ همسرش كه قبلا توى بايگانى بود كار ميكرديم گرفتيم گفت كه بردتش اسايشگاه همونجا كه سوجون هست چون قصد كشتن بچه هاشو داشته..."

TAEKYWhere stories live. Discover now