اونقدر اروم گفت كه وقتى مرد براى شنديدن حرفش جلو اومد مشت محكم توى دهنش خورد و به شدت به زمين افتاد و سوالى كه خواست قبل ضربه بپرسه تو دهش همراه دندوناش خورد شد
اينكه كى فرصت كرده بود دستش رو باز كنه؟
ولى مهلت پردازش اطلاعات رو نداشت و جى روى سينش پريد و روى زمين افتاد روى سينش نشست و بدون معطعى مشتاى محكمش رو به صورت مردى كه لحظه پيش بشاش بود زد اونقدر محكم ميزد كه صورت مرد به چپ و راست ميرفت و حتى نميتونست از درد قبلى ناله كنه تا سراغ بعدى بياد ولى جى حرفى نميشنيد بعد مشتى به سمت چپ فهميد مرد از هوش رفت و دستاش رو پايين اورد و مشغول نگاه به چهره غرق خون نگهبان كرد و لبخند عميقى به اثر هنرى ساختش كرد به ضرب از روى جسمش بلند شد و با لگد به بدنش كوفت و لباس توى تن مرد رو ازش بيرون كشيد و پوشيدش بعد بررسى جيبش كارت شناسايى رو پيدا كرد و كلاه كپ مرد روى صورتش جورى كه صورتش ديده نشه تنظيم كرد و با باز كردن در زندان ازش بيرون اومد
راهرو و زندان ها خالى.... پس تائو هيونگ كجا بود؟...
هيچكس اونجا نبود هيچ زندان يا زندان بان يا نگهبانى پس به سمت خروجى پا تند كرد و از جايى كه دوربين ها قرار داشتن با مخفى كردن چهرش با كلاه و لنگ زدنش مثل خود شمعون گذشت و دم خروجى اصلى بدون نگاه به نگهبان كارت شناسايى رو سمتش گرفت و وقتى نگهبان كارت رو ديد با تعجب اجازه داد رد. بشه و وقتى لنگ زدن رو ديد متوجه شد كه اون خود شمعونه پس شكى نكرد و وقتى تونست راهرو طويل رو بگذرونه و به اسانسور برسه نگاهى به اطراف كرد و متوجه دوبين ها شد پس كلاه رو سپر خودش داشت و همچنان چهرش رو مخفى نگهداشت و سمت در رفت و بعد باز شدن كارت شناساييش رو جاى كارت سربازا گذاشت و تونست بدون شک هوش مصنوعى موصاد وارد اسانسور بشه و بدون درنگ عدد سيزده رو زد..
بيشتر تشكيلات بايد عدد سيزده بود مگه نه؟؟.. عدد مقدس يهود همون 13 اصول دين يهود معروف.. طبقات 1 تا 13 بايد جالب باشن..بعد باز شدن در رو به روش كفشى قرار گرفت اما ميدونست نبايد چهره مرد رو ببينه پس خواست رد بشه بره كه دستاى مردى كه كت شلوار داشت بازوش رو گرفت و متوقف كرد سعى كرد پسر رو ببينه اما موفق نشد به عبرى غريد
? לאן אתה הולך"
"كجا دارى ميرى؟پسر لبخندى زد و بدون جواب دستش رو از دست مرد كشيد اما مرد دوباره دستش رو گرفت
! לא עניינך"
به تو ربطى نداره"با كلافگى غريد پسر دستش رو كشيد و مرد كه متوجه شد نگهبان مورد اعتمادشون شمعون نيست به سمتش هجوم برد و لباس پسر رو گرفت و كلاه رو بامشتى توى صورتش از سرش انداخت و پسر كه مشتاق همين امر بود دست مرد رو كشيد و به سمت خودش اورد با بلند كردن پاش لگد محكمى توى گيجگاه مرد زد و وقتى صداى ناله از درد مرد رو شنيد جرقه اى به ذهنش اومد... اين همون مردى بود كه دستاشو توى زندان گرفته بود تا شمعون تهيونگ رو كتک بزنه؟.. صداى اشناى دادش از درد وقتى تهيونگ با مشت توى شكمش زده بود... صداى التماسش و چنگ انداختن به دست مرد كه باعث شده بود از درد فرياد بكشه.. با اينكه چهرش اون روز پوشيده شده بود اما امروز... نيشخند عريضى زد به سرعت سمت مرد روى زمين افتاده رفت و با گره كردن پاش دور گردن مرد محكم گردنش رو فشرد و مرد در تلاش براى نفس كشيدن مشتاش رو روى پاى پسر فرود مياورد ولى پسر ب قدرت گردن مرد رو ميفشرد تا بتونه بشكندش اما شاني نياورد و مرد از جا برخواست و پسر تعادلش از دست داد و روى زمين افتاد اما به سرعت تو جاش روى پا نشست مرد لگدى به ساق پاى پسر زد و توقع افتادنش و بهم پيچيدنش از درد داشت اما فقط نصف اروزش براورده شد و پسر روى زمين افتاد اما درد نكشيد... صبركن چى؟... مرد دندون سابيد و در يه حركت از يقه پسر گرفت و بلندش كرد
YOU ARE READING
TAEKY
Fanfictionتو همان انعكاس ماه روى آبى.... همانقدر نزديڪ همانقدر دور... فاقد هرگونه كليشه... يه چيز جديد اوردم•-• فيک ترجمه يا همچين چيزى نيست و قلم خود نويسندست پروژه پايان نامه كيم تهيونگ جوان شد اولين و اخرين عشق زندگيش... . . . . +چطور ميتونى بگى لذت...