Chapter2

456 48 22
                                    

_مامان جونم..

_هااا..

_میخاستم ازت اجازه بگیرم فردا شب تولد کایلاس,اوممم..اون دوست دانشگاهیمه و منو دعوت کرده و ازم خواست که برم اونجا,خواهش میکنم.منم بهترین دوست کایلام.مااماانیییی...

_لازم نکرده فردا شب میشینی تو خونه.جایی هم نمیری.دنی,فردا هم برو به همون دوستت بگو که من نمیذارم و نخواهم گذاشت!
خدایا چیکار کنم؟ابته مامانم هم بی تقصیره!

_مامان خواهش میکنم,یه شبه زود تموم میشه,توروخداااااا!!

_خفه شو دنییلا,بشین که همین دانشگاه هم نمیذارم بری,لطف کنوحرفشو دیگه نزن!

درم کوبیده شد به همو من پریدم.اوه نه من رو فحش بخصوص خفه شو خیلی حساسم.اشکهام به تندی میومد پایین.من هیچکسو ندارم بغیراز مامانم و دیلایلا که مامانم من رو داره ترد میکنه.از وقتی اون اتفاقات وحشتناک افتاده واسمون,بابام هرشب الکل میخوره,تمام عموهام و کلا فامیلمون مارو قبول ندارم,باباو مامانم هروزیکی از برنامه هاشون دعواس!
آروم شدم وتصمیم گرفتم باکایلا صحبت کنم.اوه خدا اون فردا تولدشه و به احتمال زیاد خوابه ولی من احتیاج دارم با یکی صحبت کنم.زنگ زدم و هنوز بوق دومی نخورده جواب داد.وای خدا مرسییییی!

_سلام,خواب بودی

_اوه نه عزیزم,چه خوب شد که بهم زنگ زدی!فردا شب که میای؟؟
خیلیی خوب صحبت میکنه بااون صدا دلنشینش ادمو اروم میکنه.من شخصا عاشق این دختره هستم!!خب اون پوست سفیدو موهای مشکی حالت دار بلندش خیلی خوبه و لبهای قنچه ی برآمدش جلوه ی خاصی به صورتش میده,بخصوص زمانی که رژ قرمز کلاسیک میزنه!

_عزیزم اینجایی؟؟
بااین عزیزم گفتنش رشته افکارمو پاره کردو باعث شد بپرم!

_اره اره, چی گفتی؟

_واسه فردا شب..پایه ای کهههه؟؟

_مامانم نمیذاره!

_چیی؟وای دنیلا نگو که نمیای!

_باید بگم نمیتونم,واقعا نمیتونم!

_چرا اینقدر مامانت روت حساسه؟خیلی از دوستا هستن که هرشب با همن ولی خب ما تاحالا به غیر از دانشگاه باهم نبودیم!باهم حتی نهارهم نخوردیم!

_میدونم,من لیاقت تورو رو ندارم!

_دیووونه!(این تیکه کلام کایلاس که همیشه با پوزخند به من میگه)

_من تاحالا این رازو به هیچکس نگفتم ولی خب تو جای خواهرمیو میگم بهت.

_زود باش دارم از فضولی میمیرم.

_مزاحم نیستم کهه؟؟؟

_بگوووووووو الان تو فقط برام مهمی!

_خب..اتفاقی که برا خواهرم افتاده..

_چیییی؟دیلایلا چیزیش شده؟

_صبر کن.اوا خدا نکنه!من یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم.که اسمش دومینیکا بود.خب اون ۳سال پیش مرد.وقتی که من ۱۵سالم بود.اون دختر ولگردی بود.هرشب با یه تیپ تازه و ارایش های متنوع میرفت بیرونو مامانم هم اصلا بهش گیر نمیداد.البته همیشه میگفت که از پسرا متنفره و به غیراز شوهرش با کسی دیگه ای نمیخوابه!اومممم..اون یه شب یه لباس افتضاح پوشیدورفت کلاب.مست میکنه و بدون اینکه متوجه شه یه پسر مست میبرتشو ت..تجاوز میکنه بهش!(دیگه نمیتونم صحبت کنم)دومینیکا بعداز دوشب اومد خونه و منو برد تو اتاقشو بهم گفت که خیلی دوستم داره!خب صبحش دیگه خودشو از طبقه هشتم پرت کرد!واز اونموقع هس که باباو مامانم حاشون خوب نیست!
تمام اینارو با گریه توضیح دادمو هق هق میزدم!

_اوه من نمیدوستم!دنی واقعا متاسفم که نتونستم توجهت رو جلب کنم تا تمام اتفاقاترو بگی بهم!

من لیاقت این همه خوبیه کایلا رو ندارم!!!)

_نه اصلا اینطور نیس.من فقط دنبال موقعیت مناسب میگشتم تا بهت بگم!

_فردا که میای دانشگاه؟؟

_من اره ولی مگه تو تولدت نیس؟؟

_اره(خیلی عادی گفت)کارت دارم!بیای حتما باشههه؟اوه نه..بابام داره صدام میزنه.تو هم این چیزا فکر نکنو راحت بخواب.فعلا!

_مرسی.خیلی خوبه که هستی!باشه باباتو منتظر نذار!بای بای!

اوه ساعتو ببین ۴شده و من هنوز نشستم!خب برم بخوابم.مث که فردا قرار دارم!!!:-P

**********************

خب.این یکی چطور بود؟؟
منم دوست اون نظرهایی که تو سرتونه رو بفهمم!بگید بهم خوشحال میشم و انرژی بیشتری برای ادامش میگیرم

^_^

دوستون دارم خیلی زیاد!بای@_@

Lantern{Liam.P}Where stories live. Discover now