Chapter 9

214 42 100
                                    

سلام عزیزان

نمیخام ببرمتون سال پیش وب همین خاطر همینجوری ی توضیح میدم

(کایلا و دنی دوست میشن ولی همون روز مادر کایلا فوت میکنه.و دنی تمام فکرش برمیگرده به کایلا و متاسفانه از نقشه شومی که میکشه فاصله میگیره و یادش میره کلت و برگردونه سر جاش.به همین دلیل کلت تو چمدونش میمونه.)

همین..تمام توضیحاتم همین بود.امیدوارم از داستانم لذت ببرین

****************

اوووف.عالیه یه کلت تو چمدونم.نمیدونم بندازمش کجا ولی خب شاید یه جایی یه موقعی لازم بشه.

بریم سر اصل موضوع..لباسم به نظرم این خوبه.پیرهن البالویی کوتاه و کاملا تنگ که مدل ساده ای داره بهترین گزینه هس فکر کنم.این خیلی بهم میاد.

وحالا ارایش..فکر کنم رژ البالویی رنگ لباسم خوبه اگه پیدا کنم.اره این خودشه!

کفش پاشنه بلند مشکی با کیف دستی مشکی

موهام رو هم باز..نه..بسته هم نه!اوه خدا فردا برم کوتاه کوتاه کنم.خیلی خسته کننده هست.حالا امشب باز میذارم.موهامو یه ورم ریختم و کیفمو دستم گرفتم و به سمت اتاق کایلا حرکت کردم

"دختر تو عالی شدی"

کایلا تعریف کردم ازم

"اره میدونم"

به هم نگاه کردیم و بعداز دوثانیه سوکوت پوزخند خیلی بلندی زدیم به طوری که صدامون پیچید

سوار اسانسور شدیم و به سمت اخرین طبقه حرکت کردیم.سوکوت بود تا زمانی که در اسانسور باز شد

"واو..اینجا عالیه"

واقعا عالی بود میزو صندلی های بسیار مجلل..تزیین های عالی..همه چیز پرفکت بود!

"مرسی..کجا بشینیم؟؟"

"همینجاخوبه"

به نزدیکترین میزو صندلی اشاره کردم.اون قبول کردو نشستیم.

بعد از کلی وقت که به فهرست نگاه کرد,یه بشکن زد و خدمتکارو صدا کرد

خودش یه غذای عجیب سفارش داد منم همونو سفارش دادم.عقرب نیارن سر سفره؟؟اخه اونطوری که دارم میبینم بعضیا یا دارن ماهی میخورن بعضیا هم خرچنگ!(ما هم میخوریم)

******************

"تاحالا خورده بودی؟؟"

"نوچ..ولی حرف نداشت"

"قابلتو نداشت"

خداروشکر اون چیزی که فکر میکردم نبود:-D

"کایلا.."

"لوییس!خودتی اینجا چیکار میکنی؟؟"

"اومدم غذا بخورم.مشکلیه؟؟"

Lantern{Liam.P}Where stories live. Discover now