Chapter 13

155 31 20
                                    

#Kyla's pove#

"دنیییییی...تورو خدا چشاتو وا کن,مدیسون(منشی هتله)کمک بیار..خدااااا"

تمام اینا رو با داد گفتم.منم شروع کردم به هق هق,چرا اینطوری شد یهو؟؟
پاهاش سیخ شدن و سر خورد افتاد روزمین,وزنش هم خیلی بالا رفته,نه بالا نرفت چون خودشو سفت گرفته و بغل کردنش کار راحتی نیست
وقتی اسممو داد زد دستاش تو دستام قفل شد,دندوناش هم تو هم و فشار میداد.پوستش هم درست مثل گچ شفید شد.لباش هم سیاه سیاه,مثل کسی که لب داره و داره خفه میشه
(اینا همگی توصیفات مامانمه وقتی من اینطوری شدم!<___>)

"دنییییی"

جیغ زدم و سرمو بالا بردم.واو..همه دارن نگامون میکنن!الان نمیتونم به فکر ابروی هتل باشم,دوستم داره تو دستام جون میده!و من باعث اینام(چه زود به خود گرفت!-__-)

"دنی خواهش میکنم به خاطر من چشماتو وا کن, یه کاری کن خب..دنیلا"

مثل دیوونه ها از دنی تقلا میکردم.اونم نادیده گرفت.همه چیه همه چیو.اروم خوابیده(اوا..تا دودقیقه پیش داشت دندوناشو روهم فشار میداد) بدنش درست مثل بدن یه روح بود
مدیسون هم با داداشش با دوتا مرد هیکلی که نمیشناختم به سمتم میدوییدن و مدیسون عقب تر از همه بود به خاطر کفشش.اومدن دنیلا رو از بغلم برداشتن و گذاشتن رو مبل چرم کرمیه کنار لابی
منم رفتم جلوی دنی نشستم رو زانو هام و دستشو گرفتم که بایخ هیچ فرقی نداشت.من دنی رو اینقدر بی جون ندیده بودم.اون دختر با روحیه و قوی هس خب از پس خودش برمیاد!

"دنی..دنییی..دنیییییی"

دستمو رو موهاش کشیدم و صدام رو بالاتر میبردم
تا اینکه حس کردم زیر پام لرزید.برگشتم پشتمو دیدم که لویی داره میدوه به سمتمون.بلند شدم و به سمتش حرکت کردم

"کایلا..چی شده؟هتلو..گذاشتی رو سرتا!"

نفس نفس زد و با تاسف بهم نگاه کرد

"لو..لویی بدبخت شدم.دنی اگه طوریش بشه..واای خدا بدبخت شدم!لویی من جواب مامانشو چی بدم؟؟؟"

"اتفاقی نمیوفته عزیزم..آروم باش."

"لویی یه کاری کن,ببین..ببین چش شده!"

"توضیح بده چیشد که الان این ریختیه؟"

"نمیدونم,اسممو باداد گفت و یهو پاهاش رو زمین سر خوردن دیگه هیچی یادم نمیاد"

"خیلی خب درکت میکنم.تو برو بشین.کمکش کن"

به مدیسون دستور داد و اونم اومد بازومو گرفت و منو رو مبل کرمی رنگ تک نفره نشوند.منم اسم دنیلا رو ناله میکردم و میگفتم

لویی هم رفت کنار مبل وایساد و یه چند باری به صورت دنی ضربه اروم زد

"دنیلا..صدامو میشنوی؟؟"

بعدش هم سرشو رو سینش گذاشت و برگشت با تاسف نگام کرد

"مرده؟اره مرده دیگه!"

اینا رو با خنده های عصبی گفتم و پاهام منو پایی کشوند و الان کاملا رو زمین افتادم و خنده های بلندم به گریه های عجیب غریب تبدیل شد.واای من صدای گریم خوبه ها!شروع کردم به خودزنی
(نکن خواهر ..نکن!)

"نه نه نمرده..زنده اس.قلبش داره میزنه."(لویی این چه کاری بود؟؟نه خداییش دختر تو ای وضع با تاسف نیگا میکنن؟)

نگاه دنی کردم.دستش رو تکون داد سریع بلند شدم و رفتم سمتش دستشو گرفت و فشردم

"تو دنیه خودمی..به هیچکسی نمیدمت"

اونم نگام کرد با تعجب.

"چرا این ریختی شدی؟؟"

دنی با اون صدای کلفت و بمش بهم گفت.عاشق این صداشم!(منم عاشق این صدامم!دیی:-D)

"چیز خاصی نشده فقط ما دو تا مردیم و زنده شدیم"

همونطور که خوابیده بود لبخند زد.منم با لبخندم اشک میریختم

"این اتفاقا برای من زیاد افتاده..جای نگرانی نیست"(برا منم زیاد اتفاق افتاده<___>)

چی؟؟منظورش از این حرف چی بود

"منظورت چیه؟؟؟؟؟"

لویی سوالمو پرسید

"اره این اتفاق تقریبا ماهانمه البته از امسال شروع شده.ببخشید نتونستم بگم."

"خب چرا ازمایشی چیزی انجام ندادین؟؟چرا.."

"چون بهم اهمیت داده نمیشد!"

اون صدای کلفتشو بالا برد و نذاشت لویی سوال دومیش رو بپرسه

"من تو اتاقم میوفتم تو اتاقم هم بلند میشم.کسی هم نفهمیده"

اون واقعا گناه داره.توچشاش پر ازاشکه ولی عادت نداره وررره بزنه مثل من.تو خونوادشون این یک قانونه.زار زدن برای دختر خوب نیست.این همون چیزیه که پارسال بهم گفت!
فقط چند بار به خاطر دعواهای مامانش اینا هق هق میزده دنی گناه داره..خیلی

***********

چطور بود دخترا؟؟؟

یاد خاطرات خودم تو کوچیکیم افتادم.همچین کوچیک نبودم البته!!شاید نه سال ده سالم بود!منم مث دنی خیلی درد کشیدم در کودکی!

اصن یه بیماری هایی گرفتم..چشتون روز بد نبینه!'خدا نصیب نکنه'

خلاصه من نمیدونم این چپتر خیلی گریه اور بود یا اینکه من یاد خودم افتادم!

بازم مرسی..وووت و کامنت رد شه بیاد بالا..!

و اونایی که چپتر قبلی رو فقط ووت گذاشتین..اگه مشکلی براتون پیش نمیاد چپترای قبلم هم ووت بذارید

Thanks  aloooooooot

×Hediyeh^_^

Lantern{Liam.P}Where stories live. Discover now