"خواهش میکنم اینکارو نکن.خواهش میکنم.جلو بچه ها.."من و دیلایلا داشتیم از گریه هق هق میزدیم و مامانم جلو ما..داشت..دربرابر اون خنجری که توسط پدرم رو گردنش کشیده میشد تقلا میکرد!من تحمل چنین چیزی رو ندارم خون زیادی ازش داره میره!نههههه.من تازه دومینیکا رو از دست دادم
واقعا اگه قرار اتفاقی بیوفته براش,من هم خودمو میکشم"گم شید برید تو اتاقاتون!"
دست دیلایلا رو گرفتم و با یکی دست دیگم,اشکهامو پاک کردم و دستمال رو روی دماغم کشیدم و یه نفس عمیق کشیدم.ولی هنوز هق هق میکنم واز این متنفرررررم!
"دنی.."
"جونم"
"میتونم بیام پیشت بمونم؟؟"
"نه الان حوصله ندارم دیلی,من میام تو اتاقت و فقط میتونم بخوابونمت.نمیخام بیشتر از این بهت ضربه بخوره"
"چی؟"
"هیچی اجی جون..هیچی"
سرشو گذاشت رو پام و من شروع کردم به نوازش کردن موهای فر بلندش!
حدودا ده دقیقه بعد خوابش برد.
باوجود این همه سروصدا خوابش برد.رفتم که کمک مامانم کنم..
اما...
اما...
بابام بدجوری سیاهش کرده
اگه بخوام برم پایین منم به همین روز دچار میشم.پس یه کار دیگهنههههه
نهههههه
نههههههههیچ کاری از دستم برنمیاد.:'(
نفرت بابا کل وجودمو گرفته و اگه بخام کاری کنم اونو میکشمبکشم!
فکر خوبیه!:-!ولی با چاقونه.با تفنگ.با کلت خودش.!(یاخدااا.یکی اینو بگیره!=-O)
تاجایی که یادمه اونو تو گاوصندوق دور از دسترس ما قرار میداد ولی اون نمیدونه که من رمزو میدونم
الان بهتره تمرین کنم تا اینکه برم و سوتی بدم
کلت رو برداشتم و یواشکی وارد اتاقم شدم و بلند بلند میخندیدم(دوستان,دنی قصه ما خیلی خوش خنده هس!سر هر موضوعی تر تر تر میخنده!بچه خاله بازی نیس که, میخای باباتو بکشی!!!استغفرلااااااا@_@)
یه خورده جلو اینه تمرین کردم و الان اماده ام!
صدای پا میاد.اونم از پایین یکی که داره با سرعت میدوه.مسلما مامانم نمیتونه بدوه.پس یعنی..بابا؟!!اگه بیاد تو اتاقم چی؟
باید یه جا واسه این پیدا کنم.
یا خدا بابام داره در میزنه
بهترین جا....تو چمدونمه"دنی زنگ بزن اورژانس"
"چچچچ..چی شده!؟مامانمو چیکار کردی؟؟"
"گگفتتتتمممم زززنگگ بززن.دختره زبون دراز.أه"
حوصله بحث با اینو ندارم دیگه.بهترین کار اینه که سریع به مامانم سر بزنم
با عصبانیت از کنار بابام رد شدم و دیدم که مامانم کف سالن پهن شده رو زمین و خون هس که داره به سرعت خارج میشه از دستش
بلندترین جیغم رو کشیدم و به سمت تلفن دویدم و به اورژانس زنگ زدم.طبق دستور بابا
***********"اتفاقی که برا مادرم نیوفتاده؟؟؟"
"خون زیادی از دست داده.منتظر میمونیم ولی خب خوب موقعی به بیمارستان رسوندینش."
"مرسی"
سرشو تکون داد و رفت.من الان تک و تنها تو این بیمارستان چیکار کنم؟!
"مامان توروخدا چشاتو وا کن.ماااا ماااان"
تختی که داشت به سمت اتاق عمل حرکت میکرد و یه دختر خوشگل و نازهم همراش بود و اینجوری مامانش رو صدا میکرد,توجهم رو جلب کرد.اونم مثل منه!تنها ی تنها!با مامانی که داره بامرگ دستو پنجه نرم میکنه!درست مثل مامان من!
اومد کنارم نشست و هنوز داشت گریه میکرد.یه دستمال بهش دادم و بعد با دستم رو کمرش کشیدم و بعد از دوبار دستم رو از رو کمرش برداشتم و بعد دوتا دستهامو تو هم قفل کردم و بهشون نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم
"اگه مامانمو از دست بدم چی؟؟"
بعداز اینکه گلوش رو صاف کرد پرسید
"همچین اتفاقی نمیوفته.مامان منم الان تو اون اتاقه ولی من همچین فکری نمیکنم"
باید تا جایی که میتونم کمکش کنم.واقعا حالش بده
"اگه اون بره من هیچ چیزی برا از دست دادن ندارم.منم میمیرم"
"هییشششش.اروم باش.عزیزم میخای صحبت کنیم.منم درست مثل تو یه بدبختم.که هیچکسیو نداره.دنی"
دستم رو دراز کردم و اونم دست داد و یه لبخند غمناک تحویلم داد.و بعد از اینکه بینیش رو پاک کرد خودشو معرفی کرد."کایلا"
"دوست داری دردو دل کنیم؟"
"اوهوم"
"خب شروع کن گوش میدم..."
*********
اینم از شروع شدن دوستیه دو تا دوست فوق العاده!O:-)
خب امیدوارم متوجه شده باشین کلته به چه علت تو کیفه.
چطور بود؟؟
اصلاااااااااااااااااااااااااااااا قرار نبود اینجوری کلت تو کیف باشه و این ماجرا ها ولی خب دیگه اینجوری شد!دیی:-!
واگه ووت نذارید من سر پل صراط جلوتونو میگیرم نمیذارم رد شین!میل خودتونه
به هر حال خیلییییییی دوستون دارم.حتی اونایی که ووت نذاشتن!
چه ادم خوبیم من!!!!!:-P
خخخخخ
YOU ARE READING
Lantern{Liam.P}
RandomAll my life you stoode by my but no one else was ever behind me All these lights,can't blinde me with your Love nobody can't Drag me Down