طلوع خورشید را با صدای زوزه گرگهایی که در محاصره اشان بودند آغاز کرد هنوز بیماری جسم وجان مردمش را به کام مرگ میفرستاد و تدبیر طبیبان و دعای موحدان و حتی قربانی بهترین شکارها در درگاه خدایان برای زدودن سمی که آب را کشنده و قبیله اش را کوچکتر از قبل میکرد کارساز نبود و حالا همراه با همه این مشکالت عصیانی بزرگ برافرادش چیره شد و شب پیش به دستور پادشاه زمانیکه در خواب بسر میبردند کسانی که در کنارشان قسم اتحاد و وفاداری خورده بود دهکده کوچکش را باتیرهایی که از کمان سربازانشان رها شد به آتش کشیدن وبه ویرانه تبدیل کردن....
_چند نفر از اونها به سمت ما میان؟؟_سه نفر آلفا و توی دستشون هیچ سلاحی نیست ...
سرش را تکان داد و به سمت چند آلفای باقیمانده اطرافش برگشت...
_فکر انتقام رو از سرتون بیرون کنین کوچکترین ضربه به اون فرستاده ها باعث نابودی وانقراضمون میشه، چند نفر با من بیاین و بقیه به مردم برای بستن وسیله هاشون کمک کنین به زودی باید اینجا رو ترک کنیم..._اما آلفای بزرگ...
عصبی از تنها راه چاره ای که در مقابلش بود فریاد زد...
_فقط به غرورت فکر نکن مرد جوان، من مردان و زنان و امگاهایی دارم که باید ازشون محافظت کنم قرار نیست گرگهای سیاه از زمین محو بشن نمیزارم اونها به این رویا دست پیدا کنن...گرگ معترض به روی زانوهایش نشست و مشتش را به روی قلبش گذاشت و با سری خمیده و صدایی تحلیل رفته عذرخواهی کرد...
به همه زیردستهایش پشت کرد و به جاییکه آن چند نفر ایستاده بودند به راه افتاد از پیغامی که قرار بود نماینده پادشاه برایش بازگو کند آگاه بود لبخند تلخی زد و به انتقام اندیشید آیا میتوانست روزی این لذت را به مردمان رنج کشیده اش هدیه دهد...
_پادشاه ازتون میخواد تا به سرزمین بوران برین ایشون اون سرزمین رو برای همیشه به شما بخشیده و اگر شما این رو نپذیرید، ما وظی.....
خنده بلندی سر داد و باتمسخر حرفهای فرستنده ای که از وحشت به خود لرزید را قطع کرد...
_پس قراره مورد سخاوت قرار بگیریم، به پادشاه ترسوت بگو برای حفظ مردمم هر کاری میکنم ولی روزی برای خونهای ریخته ای که زیر پاهاش لگدمال میشن برمیگردم حتی اگر سالها طول بکشه این کار را به نوادگانم میسپارم...و بدون اهمیت دادن به سربازهای آماده ای که در دور دست به کمین نشسته بودن تا اگر خطایی دیدند به قبیله اش یورش ببرند به صورت فرستاده پادشاه چنگی عمیق کشید و با زمین افتادن واز درد به خود پیچیدن آن گرگ سفیدبه مردی که از آلفاهای گرگهای خاکستری بود و تمام مدت در سکوت به مکالمه آنها گوش میداد، غرید...
_به آلفات بگو هرگز به خواسته اش نمیرسه...سرزمین بوران منطقه وسیعی پوشیده از برف و یخ بود جاییکه خورشید به خاطر ریزش ابرهای آبستن از برفش کمترین گرما و روشنایی را به آن اختصاص میداد مکانی بادخیز و طوفانی، گویی که آن اقلیم برای خالی کردن خشمش با وزشهای شلاقین سرما و به راه انداختن قیامتی از بارش تند برف و گردبادهای طولانی دام دیرینه ای از سرکشی را برای هر کاوشگر و مهاجمی به پا میکرد. همچون اسبی سپید و قدرتمند که حاضر به رام شدن به دست هر تصاحبگری نبود ..
YOU ARE READING
My Love&Your Hate
Fanfictionامگایی که سرنوشتی متفاوت از سایر همنوعانش میخواست و برای رسیدن به خواسته اش بیش اندازه به خانواده اش اعتماد کرده بود ... اما روزی همه چیز به یکباره عوض شد گرگهای سیاه از بین سایر قبایل لوهان را برای تنها چشم سرخ قبیله طلب کردن و همه رویاهای لوهان...