ML&YL12

84 22 13
                                    

رنگ نگاه هر فردی که او را میدید از سایر افراد پیرامونش متفاوت بود بعضی ها با تعجب به غریبه بینشان خیره میشدند و عده ای ذوق زده و لبخند زنان از کنارش می گذشتند و تعدادی از همان مردم به محض دیدنش هارمونی از نفرت و خشم را در
چشمانشان جای می دادند رگه های زرد و طلایی ای که مردمکهایشان را روشن می نمود .اما همه این واکنشها برای لوهان به اندازه شگفتیهای فضای اطرافش گیرا وخوشایند نبود سانهی او را همراه خود میان جوش و خروش و هیاهو مردم می کشاندجایی که درآن جریان زندگی را به آسانی میتوانست با چشمی غیر مسلح نظاره کند....

در مرکز شهری که بر سنگ فرشهایش قدم بر میداشت بازاری عظیم و بی انتها قرار گرفته بود مکانی وسیع با کوچه و پس کوچه هایی که درونشان دکانها و مغازه های بزرگ و کوچک مشغول دادو ستد روزانه شان بودند. هیاهویی از گفتگوها و چانه زنیهای فروشندگان و خریداران در گوشه کنار آن مکان اعجاب انگیز گوشهایشان را اشباع میساخت به هر مسیری قدم می گذاشتند فریادهای بلند دست فروشان و یا شاگردان دکانهای کوچک و بزرگ که هر کدام قصد داشتند تا از کیسه رهگذرانِدورشان پولی به چنگ آورند همچون
نوایی آهنگین پس زمینه راهشان میشد. به هر نقطه ای که چشم میچرخاند هم همه و غوغایی برپا بود خیلی ها گرداگرد فروشنده گانی که اجناس جدیدی را عرضه میکردند می ایستادند تا از آنچه که برایشان بازار گرمی میشد اطالعات تازه ای کسب کنند. مثال گوشه ای از گذرگاه اصلی بازارمردی جوان از چراغی بلورین میگفت که به زودی جای شمعدانهای نقره را در هر خانه ای خواهد گرفت. مرد زیرک که چهره ای دلفریبی داشت با شوخ طبعی و لبخندهای گشاده از زنان اطرافش میخواست تا با دقت آن جنس شیشه ای را در دست بگیرند و خودشان از نزدیک شاهد شعله نورانی اش باشند. او بارها شعله آبی و زرد میان حباب نازک و شفاف دستش را به نورهای مهتاب شبیه مینمود و برای گوشهای مشتاق و خجل زده که حلقه دورش را تنگتر میکردند از داشتن شبی پر از معاشقه و رویایی با آلفاهای عزیزشان به زیر پرتوهای آن خبر میداد . اگر حس خوشایند صبح
تنش را نمی لرزاند مطمئنا لوهان برای خواندن کتابهای تازه ای که به همراه خود به این سرزمین آورده بود از خرید آن وسیله ظریف استقبال میکرد اما حرف فروشنده حیله گر سبب شد تا شمع های اتاقش را ترجیح دهد و بی اختیار برای فرار از گرمایی که در قفسه سینه حس میکرد دستان سانهی را که محو آن شئ شده بود بگیرد و با عجله از آن دکان و فروشنده چرب زبانش دور شود...

_لوهان!!! میخواستم خرید کنم...
امگای برادرش افکار شیرینی که در سر میپروراند را برهم زد .سانهی هم مانندسایر دختران که با هیجان چراغ میخریدند دلش میخواست تا یکی از آنها با خود به خانه ببرد . شاید یک شب آلفایی که قلبش را سالها به تملک خود در آورده بود شبی به زیر پرتوهای آن چراغ با او یکی میشد اما لوهان همه آن خیالات را از سرش زودود . پوزخندی بر لب نشاند و شیطنتی بی سابق زبانش را برای تالفی ای لذتبخش به کار انداخت....
_باید چندتا میخریدیم، مسلما زیر نور اون چراغها سهون تا صبح بیدار نگهت میداره...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 07 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

My Love&Your HateWhere stories live. Discover now