زیبا، کلمه ای که با اولین نگاه در سرش حک شد...
موهای طلایی رنگش با تاجی از جنس نقره طوری آراسته شده بود که در بین آدمهای اطرافش میدرخشید. هیچ گلی روی طره های موج دارش قرارنداشت واین کاملا متفاوت با تصورات ذهنی چند روز پیشش بود. فکر میکرد امگایی که به عنوان همسر به عمارتش میبرد مردی با آرایشی زنانه است درست، همانند امگاهایی که در میخانه های قبیله اش وظیفه خدمت کردن به آلفاها و بتاهایشان را داشتند برای همین هیچوقت علاقه ای به حرفهای سان هی نشان نمیداد ...خواهر کوچکش از زمانی که شنیده بود به جای شاین شخصی از قبیله ای دیگر به خانه اشان قدم میگذارد هیجان زده و خوشحال به جمع آوری اطالعات در مورد لوهان از گوشه و کنار بازار کرده بودو همیشه برایش خبرهایی که از فروشنده های دوره گرد میشنید ،می آورد داستان زیبایی امگایی که اکنون روبرویش در محراب ایستاده است. پسری که کاملا فرق داشت و در عین ظرافت، مردانه و مغرور بود از این ظاهر جذاب خوشش می آمد به همین خاطر بدون توجه به سخنرانیهای جادوگر پیر و اعصاب خوردکن قبیله ، غرق کنکاش در آن چهره دوست داشتنی شد بایداعتراف میکرد انتظار چشمهایی قرمز و صورتی متورم از هق هق گریه های شبانه را میکشید اما ابروهای پهن و بهم گره خورده مقابلش نشان میداد امگای سرکشی را به سوغات میبرد البته این فقط یک حدس وگمان برای سرگرم شدن در آن مراسم کسل کننده، بود....
باز هم مردمکهایش را در آن صورت به گردش در آورد تا رنگ چشمهایی که بی توجه به مراسم بسته بودند را ببیند ولی تلاشش بی نتیجه ماند برای همین طبق عادت بدون در نظر گرفتن تشریفات و آیین مذهبی، خوی عصیانگرش مانند همیشه به کار افتاد و با جلو بردن دستهایش و گرفتن انگشتهای ظریف و استخوانی امگا حواس همه کسانی که به دورشان حلقه زده بودند را به خودش پرت کرد البته به غیر از گرگهای قبایل دیگر کسی از این کار شوکه و متعجب نشد همه گرگهای سیاه از کم طاقتی گرگ چشم سرخشان خبر داشتند. به همین دلیل جادوگر بزرگشان بدون اینکه مراسم را قطع ویا وقفه ای درش بیندازد بی توجه به چشمهای گرد پیرامونش مراسم آیینیشان را ادامه میداد ...
با گرفتن انگشتهای سردش چین کوچکی که فاصله بین ابروهای امگا را میشکاند،تماشا کرد حتی لرزش پلکهای سفید و مژه های بلندش هم از نگاه موشکافانه آلفا دورنماند امادریچه چشمهایش از هم باز نشد و این اعصاب سهون را برای برآورده نشدن خواسته اش متشنج میکرد به همین خاطر اینبار باکمی خصومت دستی که محصور انگشتهای زبرو خشنش بود ، فشرد تا لوهان را با دردی که متحملش میکرد وادار به گشایش چشمهایش کند و بالاخره رنگ فریبنده آن گوی ها را ببیند و به درستی تعریفها و تمجیدهای سان هی پی
ببرد ولی باز تغییری باب میلش ایجاد نشد گویی به راحتی نمیتوانست این کار را انجام دهد...لجباز...
در سرش به امگای لعنت شده که با صبر و حوصله اندکش بازی میکرد لقبی نسبت داد و محکمتر از قبل به دستان او فشار آورد و چهره سرد و بی احساسش را مات پلکهای لوهان گرفت هر لحظه که میگذشت بر فشار دستهایش می افزودتا تحمل امگای نادان به پایان برسد ونگاهش را به آلفای منتظر نشان دهد.تصمیم داشت بر کارش اصرار بورزد که چشمهایی درشت مثل گویهای مرمرین گوشواره های مادرش اما با رنگی متفاوتتر از آنها به صورتش خیره شدند.ترکیب بی نظیری از رنگهای عسلی وآبی روشن همچون آسمان سرزمین بوران ولی چیزی که توجه اش را بیشتر جلب کرد نقطه ای براق بود که عنبیه اش را درخشانتر نشان میداد نگاهی مملو از نفرت و خشم گرگی که بی محابا برایش خط و نشان میکشید وتنها چشم سرخ خاندان راغرق لذت میکرد وگرمایی عجیب گرگ درونش را به شور و هیجان وا میداشت تا جایی که مهار مردمکهایش را کم ک م از دست داد و میهمانهای مبهوت به حرکات آنها شاهد نور سرخ چشمهای کشیده که به لطف خط سیاه دورشان ترسناکتر جلوه میکرد، شدند و همین پیچش بوی ترس را در بین اطرافیانشان سبب شد و پوزخند گرگهای سیاه که بین سایر قبایل ایستاده و نظاره گر ابهت جانشینشان
بودند را عمیقتر کرد تا از سر هیجان صدای غرش تهدیدآمیزشان را به گوش سایر گرگهابرسانند و از خوشی دیدن این رفتارها ذوق و شوق نشان دهند...
YOU ARE READING
My Love&Your Hate
Fanfictionامگایی که سرنوشتی متفاوت از سایر همنوعانش میخواست و برای رسیدن به خواسته اش بیش اندازه به خانواده اش اعتماد کرده بود ... اما روزی همه چیز به یکباره عوض شد گرگهای سیاه از بین سایر قبایل لوهان را برای تنها چشم سرخ قبیله طلب کردن و همه رویاهای لوهان...