ML&YH3

91 35 5
                                    

همیشه از بزرگان قبیله درباره خدایی که حامیشان بود ، میشنید. کسی که به قبیله اش قدرت و ثروت میداد .اما روزی مردمش باپیدا کردن سایر گرگها و کوچشان برای همزیستی با قبایل دیگر باعث شکستن عهد بین آنها و خدایشان شدند و او برای این نافرمانی آنها را ترک گفت و به فراموشی سپردو بعد از آن روز بود که جمعیت قبیله کمتر از سال قبل میشد و از بین نوزادان بدنیا آمده، تعداد اندکی زنده میماندند و تبدیل به آلفا یا بتا وحتی امگا میشدند و این بزرگترین نفرین برای مردمش بود...

حیران و متحیر به تصاویر لرزان درون آتش خیره بود و جمله های ی که از دهان مرد کنارش گفته میشد را در سرش حالجی میکرد خدایی که سالها پیش از مردمش دست کشیده بود باشرطی جدید آنها را از گشنگی و سرما نجات میداد . او برای بقای همه ،پیشکشی از جنس گرگهای قبیله اش می خواست تا در ازای آن، سرزمینی پررونق و در آینده نسلی از مردان و زنانی قدرتمند و جنگاورانی شجاع هدیه دهد. همه چیز وسوسه کننده بود ، اما...

آرام و آهسته به عقب قدم برداشت، باید فکر میکرد و یا از اندک گرگهای با تجربه ای که برایشان باقی مانده بود ، کمک میگرفت. افرادش حق دانستن این شرط را داشتن گرچه چاره ای جز قبول کردنش، نبود....

بعد از اینکه فاصله ای بین خودش وجماعت درحال نیایش به جودآورد به همه اتفاقات مقابلش پشت کرد و به سمت مسیری که از آن آمده بود، چرخید. نیاز داشت تا به همه چیز فکر کند این درخواستی نبود که بشود به راحتی برایش تصمیم گرفت از پیچ و خم راهرو قندیل بسته و سرد گذشت و از دنیای جادو باز به همان دشت پهناور و سفید بازگشت. هنوز قدمی برنداشته بود که صدای آشنایی، دلیل سکوتش در برابر آن خواسته را پرسید...

_چرا قبول نکردی؟..
امگا خسته به نظر میرسید و برای راحت ایستادن به سنگی تکیه داده بود...

_تو، تو اینجا؟..
متعجب به امگای متعلق به خودش نگاه کرد آثار ضعف و بیماری در چهره اش به وضوح دیده میشد او هنوز به بهبود ی کامل خود دست نیافته بود پس چطور با آن حال توانسته تا به اینجا تعقیبش کند.کالفه سری به آسمان گرفت و دوباره به مردمکهای منتظر و جسور روبرویش چشم دوخت.آلفااین موضوع مهم رابه کلی از یاد برده بود باید به امگای همیشه لجباز و یکدنده گوشزد میکرد تا درون گله بماند و از دستورش سرپیچی نکند. با عصبانیت از بی فکری عشقَش و شتاب برای نگرانی از وضعیت او به سمتش رفت و بدن سردش را بین خود و سنگی که تکیه گاهش شده بود ، گیر انداخت...
_چطور به خودت اجازه دادی که رهبر قبیلت رو تعقیب کنی؟..

_بهم دلیل جواب ندادنت رو بگو تا منم درباره دلیل این سرکشیم بگم...

آلفا خودش را بیشتر به گرگ فشار داد و اینبار به چشمهای قرمزی که درون گویهای مقابلش منعکس میشد خیره شد...
_تو چی میدونی؟...

_من!! همه حرفهای اون مرد رو شنیدم و میدونم برای چی بدون اینکه جوابی بدیاز اونجا بیرون اومدی ....
امگا پوزه اش را به گردن آلفا کشید تا از او دلجویی کند آنها سالها همدیگر را به خوبی میشناختند گرگی که به اصطلاح برای تنبیه ، سنگینی تنش را به رویش انداخته و غرش میکرد در اصل به او اجازه داده بود از حرارت تنش استفاده کند و گرم شود . آلفاهیچوقت بدون مشورت تصمیما ت بزرگ نمیگرفت و همواره اعتدال را رعایت میکرد و خودخواهانه قدم برنمیداشت برای همین بین مردم قبیله اش محبوب بود.هوای سرد اطراف را همراه بابوی فرومونهای آلفایش درون سینه کشید و به حرفهایش برای مطرح کردن فکری که در سرش بال و پر میگرفت، ادامه داد...
_از کجا مطمئنی وقتی دوباره برگشتی اونها هنوز اینجا باشن یا بخوان به حرفهات گوش کنن؟..

My Love&Your HateWhere stories live. Discover now