ML&YH8

74 20 17
                                    


قبل از اینکه پارت رو شروع کنین باید بگم که توی این قسمت ما یه لوهان مستاصل و سردرگم داریم کسی که از اعماق وجودش میخواد تا تلافی بی عدالتی که در حقش شده رو سر خانواده و مردمی که به خاطرشون سرنوشتش نابود شده در بیاره ولی،....

..............................

مقاومت چشمهایش در برابر پرتوهای پراکنده آفتاب صبحگاهی که از میان چینهای حریر ونازک پرده به صورتش میتابید، شکست و عاقبت خواب نچندان عمیقی که باآن پلکهایش گرم شده بود،بر هم خورد و باز هم مردمکهایش با منظره آشنا وتکراری اتاق روبرو گشت. پیشانیش را چین داد سردرد وحشتناکی ازاتفاقات شب پیش آزارش میدادباکمک دستانش بر روی نرمی تشک نشست و خیلی کوتاه به اطرافش نگریست تهی بودن اتاق برایش عجیب جلوه میکرد دراین چند روز به حضور جیابر روی تک صندلیِ کنار ورودی اتاق خو گرفته بود . شبهای پیش،هجوم سایه هایی تاریک وسهمناک به رویاهای شیرینی که همیشه ازآینده میدید،باعث شد تا خودش را به بیداری و فرار ازنیاز چشمهایش به استراحت محکوم کند.برای همین ندیمه وظیفه شناسَش با شب زنده داری از او خواست با اطمینان ازتنها نبودن، به خوابهایش شانس دوباره ای دهد. کاری که در دوران کودکی مادرش به هنگام دیدن کابوس، با خواندن آواز ونوازش دستهای گرمش ، چشمان لوهان را به خواب وادار میساخت...

یادآوری هق، هقهای بلند مادرش سبب شد به سمت درب اتاق نگاه سریعی بیندازد دیشب زنی باالتماس از او میخواست تا اجازه دهد به چهاردیواری که از آن محبوس گاهی مطرود در عمارت ساخته ، قدم بگذارد . او با ریختن اشکهایش به روی قالیچه رنگین پشت دیوار از دیو بیرحمی که سفتی و سختی قلبش را نتیجه کارها وبالهایی میدانست که همان آدمهایِ بیرونِ اتاق بر سرش آورده بودند، طلب دیدار داشت. چیزی که لوهان هیچگاه راغب به انجام آن نمیشد...

دوباره تیری عمیق پیشانی اش را هدف گرفت و دردی عاصی کننده چشمانَش را تر کرد چرا همه چیز در زندگی اش به این شکل پیچیده و غمگین شده بود . برای جاری نمودن باریکه های اشک بر گونه اش، بغضی گلوی دردمندش را میفشرد اما غرور و بیزاری از خم شدن در برابر مشکلات و تحمیل خواسته دیگران نمیگذاشت تا موجهای ترشح شده از حزن و اندوه، دریچه دیدگانش را باز کند و هقی بلند سر دهد. شاید یک روز آغوشی برای خالی کردن تمامیِ سختیهایی که همچون سیلاب بر هستیش خروشید، پیدا میکرد....
شاید...
از کوبش دستی درب اتاق لرزید و او را به خود آورد تا افکارش را رها کند و به قصد ظرف آبی که برای شست وشوی کنار حوله های تمییز گذاشته بودند، از رختخواب جدا شود. دستانش را در آب ولرم فرو برد و به ریتم انگشتان ندیمه اش که چون آهنگی هوشیار کننده به در ضربه میزد، گوش داد اما همچنان به آن صدا مجوزی برای ورود صادر
نکردحسی مانع انعطاف پذیری در برابر نگرانی اطرافیانش میشد. بی اهمیت مشتی ازآن مایع حیات بخش را به پوست صورتش که همچون مردگان سرد و رنگ پریده بود پاشیدو به قطرهایی که با شتاب زیر چانه گِردش جمع میشدن و به پایین سقوط میکردند خیره شد و خندید....

My Love&Your HateWhere stories live. Discover now