کاروان خاموشی برای گذر از سرزمین مادری همرایش میکرد هیچکس حرفی نمیزد و به جز صدای سم اسبان و چرخ گاریهایی که سنگهای جاده به زیرشان خرد و له میشدن چیز دیگری به گوش نمیرسید.گرچه انکار دلتنگی برای گذشته وخانواده جفاکارش سخت بود اما گاهی با شیهه اسبی و یاآواز جیرجیرک و غوکی از میان بوته زارهای کنارجاده نتی محزون به موسیقی مسیر فراقش اضافه میشد تا حباب تنهایی ای که در سینه حمل میکرد به انفجار نزدیکتر کند و او را درهم بشکند.
از رقص کرم های شبتاب چشم بر داشت وبه مردانی که جلوتراز خودش حرکت میکردند، خیره شد. گرگی که یوق نامرئی اسارت برگردنش آویخته بودسوار بر اسبی تیره تراز سیاهی شب جلوی سایرین میتاخت. غرور وتکبر از طرز نشستنش بر زین برای همگان مشهود بود تنش بدون ذره ای خمیدگی ،صاف وکشیده به نظر میرسید و کتفهای پهنش مدتی میشد که بی هیچ خستگی وتکانی شمشیری بزرگ راحمل میکردند. گردن بلندش چنان به مسیر روبرویش بی حرکت مانده بود که گویی تا به حال چرخیدن به جهات دیگر را برای لحظه ای امتحان نکرده است....
تماشای آن بت خودخواه، چشم انداز دلنشینی برای از یاد بردن غم و اضطرابش نبود به همین خاطر کنکاش درآلفای پیشتاز رابه پایان رساند واینبار ماه را هدف حلاجی مردمکهای نمدار و ذهن خسته اش قرار داد امشب نور نقره فام گوی آسمان، روشنایی زیادی بر سرزمینش می تابید. شبی در تصورات کودکیش ماه را حبابی پر از شبتاب پنداشت و صبح به دنبال شکستن حباب شیشه ای، کمان محبوب برادرش را دور از چشم دیگران فقط
برای یک شب قرض گرفت. آن روز تمام خدمتکارها زیر سرزنشهای اربابان عمارت همه جا را به دنبال شی گمشده زیر و رو کردند اما اثری از کمان پیدا نشد و دستان همه خالی و سرشان افتاده بود تا اینکه همان شب دزد کوچک عمارت با گریه و زاری خودش را برای همگان فاش نمود ...هنوز هم درد و سوزش خراشهایی که به هنگام کشیدن زه کمان بر روی انگشتانش پدیدار شد را حس میکرد . خنده های ناتمام برادران و نگاه سرزنش آمیز پدرش را به یاد داشت. شاید اگر به غیر از این مسیر و این همراهان جای دیگر و در کنار آشنایانش بود ، با صدایی بلند میخندید و برای اطرافیانش خودش را کودکی کودن میخواند. اما....
دمی ازهوای تازه و سرد گرفت نمیخواست بیش از حد توجه اطرافیانش را جلب کند. به خصوص که ساعتها میشد چشمانی او را زیر نظر داشتند. همان نگاهی که در عمارت به او و کریس خیره بودند...
حسش میکرد ، از آغاز حرکتشان تا به حال آن مردمکها مراقبش بودند. درست بر عکس آلفای مقابلش که بی هیچ حرفی به عمارت پا گذاشت وبدون نیم نگاهی دستان او را گرفت و از خانواده اش جدا کرد.با به خاطر آوردن دور شدن از خانه،لبش را گزید تا بر طغیان احساسات و
چشمهایش چیره شود نباید برای آدمهای جدید زندگیش از خود گرگی با حالی نَزار و ضعیف به نمایش میگذاشت. در روزهای پیشین به اندازه کافی سرگردان ونا متعادل رفتار کرده بود اگر میخواست دربین گرگهای غریبه دوام بیاورد باید کنترل احساساتش را به دست میگرفت درست مثل لوهانی که با جسارت و بی پروایی همیشه در حال اثبات خودش مانند گرگی قدرتمند بود نه امگایی پست و فرو مایه....
***
YOU ARE READING
My Love&Your Hate
Fanfictionامگایی که سرنوشتی متفاوت از سایر همنوعانش میخواست و برای رسیدن به خواسته اش بیش اندازه به خانواده اش اعتماد کرده بود ... اما روزی همه چیز به یکباره عوض شد گرگهای سیاه از بین سایر قبایل لوهان را برای تنها چشم سرخ قبیله طلب کردن و همه رویاهای لوهان...