ML&YH6

62 21 11
                                    

در آن شب طولانی هنوز هم درکی از خنده ها و برق چشمان اطرافیانش نداشت.اندامهایش از فشار ، استرس و سردر گمی بی حس شده بودند و همانند خواب زد ه هارفتار میکرد .حتی پیرامونش شخص آشنایی به چَشمَش نمی آمد گویی او را همچون کودکی رانده شده میان انسانهایی نابینا از خودخواهی رها کرده بودند.هیچ یک از آنها به
ترسی که پسر بچهِ مطرود را فرا میگرفت، اهمیت نمیداد و بی تفاوت به تنها نقطه تاریک بینشان، مشغول عیش و نوش و لذتهای ناتمام خودش بود....

از همه اینها مهمتر حضور ناپیدای مادرش درآن جماعت رقصان وخوش گذران بود.به طرز عجیبی او را در اطرافش نمی یافت وکسی هم از دلیل غیبتش اطلاعی نداشت. خالی بودن جایگاه آسترا در جشن به چشم میهمانها چنان بزرگ جلوه کرد تا بهانه خوبی برای رقبای ناکام از سایر قبایل فراهم شود.آنها از فرصت به دست آمده سود جستند و
با زمزمه هایشان او را مطرود یا فروخته شده نامیدند. طعنه هایی که لوهان را بیشتر با
نامهربانیهای خانواده اش آشنا میساخت...

با اینکه فقط چند ساعت از پیمان ابدیش با آلفای غریبه میگذشت خالف تمامی زوجها با ترک کردن میز شام او نیز کنارش نبود . از بی جواب گذاشتن نیش و کنایه های گرگهای نادانی که در حصار لبخندهای بد طینتشان مرتبا جفای هم خونهایش را یاد آوری میکردند احساس خفقان و خشم داشت. حال اسفناکش نمیگذاشت تا اندوهی که در پس ظاهر مغرور خود پنهان کرده بود را حفظ کند.آن جماعت حرفها و سوالهایی از یکدیگر میپرسیدند
که او هم پاسخشان را نمیدانست در واقع لوهان از ثانیه ها و ساعتهای بعد هم آگاهی نداشت، کسی هم برای آرامش خاطر در اطرافش یافت نمی شد...

جملاتی که می شنید دائما در سرش کلمه به کلمه تکرار میشد و با مرور دیکته وار هر حرف سخت شدن تنفسش را حس میکرد تا جایی که نشستن بر صندلی برایش دشوار شده بود و اگر توان ایستادن را با فکرهای بیهوده از خود نمیگرفت، بر میخواست و با گفتن کلماتی رکیک از آن گرگهای قبیح و بد سرشت دوری میکرد. اما کم طاقتی برابر صداهای پیچیده درافکارش نمیگذاشت کاری از پیش ببرد...

آشفته و کلافه صورتش را بالا گرفت وبه لوستر بزرگی که میان طاق چوبی مقابلش با شمعهای پرنور و آویزه های بلورین خودنمایی میکرد چشم دوخت،آن حبابهای درخشنده روشنایی فراوانی به ضیافت امشب داده بودند. مردمکهای غرق در اشکش را به دنبال کردن ربانها و ریسه های گلداری که از زنجیر مقاومش به اطراف دیواره ها وصل میشد ترغیب کرد شاید با در گیر شدن ذهنش، صداهاو حرفهای آزار دهنده و همهمه دورش
را به فراموشی میسپرد. گرچه به اندازه دمی کوتاه هم در انجامش موفق نشد و مقصر این عذاب را تنها خودش میدانست لوهان تک تک سخنانی که به گوشش میرسید را باور داشت و پیشاپیش آینده شومش را در جلوی چشمانش نظاره میکرد...

گفتگوهایی که در گروه های کوچک چند نفره گاهی با افسوس یا تعجب و دلسوزی همراه میشد تمامی سرسرای عمارت را پر کرده بود. تقریبا کسی پیدا نمیشد که بعد ازرقص برای خوردن نوشیدنی و شرکت در پیشگویی سرنوشت امگای بیچاره در آن جمع ها شرکت نکند. بعضی از آنها را به خوبی میشناخت در مدرسه چندین بار منجی پسرامگایی بود که با تاسف او را نظاره میکرد هرگز از ماهیت ضعیف او خوشش نمی آمد وسرانجامی چون او نمیخواست اما به نظر میرسید هیچگاه نمیتوانست از تقدیر نوشته شده همنوعانش بگریزد ...

My Love&Your HateDonde viven las historias. Descúbrelo ahora