ML&YH7.

81 24 18
                                    


تیر دیگری در کمان گذاشت و اینبار دستش را با بیشترین نیرویی که در بازو داشت به عقب کشید طوری که زه کمان همچون ناله ای از درد به صدا درآمدورگهای عضله برآمده ساعداش برجسته و سفت شدند. چشمان تیزبینش راکوچک کرد وجایی بین درختان راهدف گرفت اما خشمی که جسم و روحش را درتنگا میگذاشت اجازه تمرکز به روی شکاری که بیخبر ازکمین شکارچی،مشغول نشخوار علفهای تازه سر برآورده اززیر برفهای نرم وآب شده بود ،نمیداد.با رها کردن پیکان نوک تیز و شکافتن هوای اطراف بی آنکه خراشی کوچک به تن گوزن مقابلش واردکند درخت کاج کهنی را زخمی وبا صدای شکستن پوسته سخت آن،حیوان خوش اقبال کنارش را رم داد. از شدت عصبانیت سیاهی چشمانش به سرخی خون تغییر رنگ یافت در سرش فکرهای زیادی می پروراند درست سه روز از به همسری گرفتن امگای خاکستری میگذشت و او هنوز نمیخواست تا به دیدارش برود .با اینکه در این چند روز فشار بزرگان و بیش ازهمه آنها جادوگری که قبیله را برای این ازدواج قانع کرده بود،تمامی نداشت باز هم میلی برای تابعبت وسر فرود آوردن دربرابر خواسته آنها در خودش نمیدید. بخار گرم بازدمش را از دهان بیرون فرستاد و برای آن روز قید شکار را زد نباید کسی ناکامیش را میدید به همین خاطر خشمگینتر از قبل سمت
اسبش بازگشت....

افسار اسب سیاهش را به دور دستش پیچید تا با تکیه دادن پای راستش به روی رکاب بر زین چرمینش بنشیندو به سوی کلبه چوبی که خلوتگاه همیشگیش محسوب میشد، به راه افتد. در طول مسیری که ازبین درختان میگذشت به نفرت آبی رنگ نگاه امگا ولبهای برجسته و خاموشش وحتی سرکشی که گاهی در رفتار وحرکاتش در آن شب به چَشمش می آمد، اندیشید. لوهان برایش زیبا و جالب مینمود اما فقط در همین حد، بیش ازاین
علاقه ای نداشت تامرزهای بینشان شکسته شودنه تنها او، بلکه هیچ امگایی لایق جفت شدن با جانشین و آلفا آینده قبیله نبود . هرگز نمپذیرفت تا اورا طبق انتظار احمقهای اطرافش مارک کند این یک حقارت برای سهون در تاریخ رهبران قبیله شمرده میشد به خصوص که اوتنها چشم سرخ دربین مردمانش بود، آنها آلفای جانشین رانشانه ای از گذشتگان میدیدند....

برتری که سالها پیش از گرگهای سیاه گرفته شد و دیگر گرگی با چشمانی خونین متولد نشده بود. با آمدن سهون، قبیله سیاه به این باور رسیدند که فرمانروای نجات بخش دوباره بر روی زمین قدم نهاده آنها معتقد بودند که آلفای جوان، ناجی بزرگ قبیله در برابر بدطینتان و اتفاقهای ناشناخته پیشرویشان است و پدرش برای همین حرفهای مردمش بود که نام جدش را بر روی او نهاد تا گرگهای سیاهش با رهبری سهون به خود ببالند و
همیشه مطیع فرزندش باشند....

به توده سیاهی که ازدودکش کلبه کوچکش بیرون می آمد، نگاه کردمیدانست بزرگان قبیله باز هم دست به دامن چه کسی شده اند. به غیر از او فرد دیگری جرات نداشت تا به کلبه اش نزدیک شود که بخواهد با خیالی آسوده در آتشدانش هیزم بریزد . اسبش را به کناری هدایت و از پشت آن پایین پرید. با باز شدن درب چوبی لبش به لبخندی تمسخرآمیز تغییر یافت....
_بازم تو رو فرستادن...
وبی آنکه به جائه نگاه کند زین چرمین را از کمر اسبش برداشت تا حیوان خسته ،نفس راحتی از سبک شدن پشتش بکشد..

My Love&Your HateTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang