ML&YH4

95 32 10
                                        

سایه تاریک و سنگینی بر فضای جمعیت دعوت شده عمارت حاکم بود هنوز هم بوی دشمنی و کینه را از پشت نقابهای خندانِ صورتهای اطرافیانش استشمام میکرد دلش شور میزد و نگرانی برای آینده کوچکترین فرزندش عذابش میداد . چشمانش مرتب بین میهمانهای در حال گفتگو و جام به دست و پلکان بزرگ و چوبی میان سالن که با شببوهای رنگارنگ وگلهای ریز و تورهای سفید تزئین شده، میچرخید. به زودی تنها امگای خانواده اش از آن پله های نفرت انگیز ، پایین می آمد و آزادی،آینده و زندگیش را برای امنیت قبیله به ترسناکترین و منفورترین خاندان تقدیم میکرد ...

همچنان که نگاه پر از انزجارش را سمت زیبایی پله ها گرفته بود با لبخندی تصنعی در بین میهمانها شروع به قدم زدن، کرد .آن راه چوبی و صیقل داده شده،قصدداشت تا فرزندش که به خاطر ازدواج اجباری و ناخواسته کلمه ای به زبان نمی آورد از خانواده دورتر و کینه اش را از آنها بیشتر کند. دیگر قادر به کنترل اشکهای جمع شده درچشمانش نبود انگشتانی که با دستکشی توری احاطه میشد را بالا آورد تا خیسی پفهای چروکیده زیر پلکهایش را از دید دیگران پنهان کند . هنوز صدای برخورد سیلی ای که به صورت زیبای فرزندش زدند در گوشهایش همچون موسیقی ای محزون نواخته میشدآنها هیچوقت او را تنبیه نکرده بودند...

آن شب وقتی مجسمه بزرگ و محبوب مرد پیر شکسته شد همسرش طاقت نیاورد و به خاطر بی احترامی فرزندشان ضربه محکمی به صورت امگای خاموش این روزهای خانه زد . شدت برخورد دست بزرگ و سنگین آلفای میانسال انقدر زیاد و دردناک بود که ردی قرمز و کبود روی پوست سفید و درخشان آخرین فرزندش باقی گذاشت و او هم زمان با آن سیلی، زخمهای عمیق و چرکینی را بر روی قلب شکسته اش احساس کرد و غمی سوزان در سینه اش جای گرفت. بارها دلجویی همسرش را برای کار انجام شده ،شنیده بود اما هر بار با مرور آن اتفاق و تکرار بیرحمی مرد پشیمان، تنها ماهیچه تپنده در تنش ثقیلتر از قبل ضربان میگرفت و بیشتر ترک بر میداشت....

او یک مادر بود و به خاطر ستمی که به فرزندش میشد برای اولین بار بدون اهمیت دادن به مقام و منزلت همسرش از او روی برگرداند و تصمیم گرفت هیچوقت بخشش را شامل حال آن گرگ پا به سن گذاشته ، نکند. میدانست با این کار قلب عاشق آلفا فشرده میشود ولی او، زن رنجیده ای بود که هیچ چیز و هیچکس نمیتوانست روح زخم خورده اش را تیمار کند مگر دیدن لبخند فرزندش که ماه ها در حسرتش روزها را بیهوده سپری میکرد ....

به آرایشگرها گفتی صورتش رو خوب درست بکنن؟
نبایدکسی بفهمه به زور برای ازدواج راضی شده؟
صدای مشمئز کننده پیرمرد روحش را چنگ میزد و محتویات شکمش برای قی کردن بالامی آورد پلکهایش را به روی هم بست و سرش را به سمتش چرخاند تا جواب سوالی که ازش پرسیده شد را با صدایی لرزان از خشم و عصبانیت به چهره بی تفاوت وبیخیال مرد مقابلش بکوبد...
_نترسین بهشون گفتم قربانی خاندان رو به بهترین شکل درست کنن تا خیال پدربزرگش که لوهان سالها احمقانه دوستش داشت رو راحت کنن....

My Love&Your HateWhere stories live. Discover now