ML&YH11

142 27 34
                                    


کتابی که در دست داشت را ورق زد اما همانند دقایق قبل به نقطه ای بر صفحه مقابلش خیره ماند. از زمانی که کتاب را به دست گرفته بود تا در دنیای ذهن نویسنده ای ناشناخته هسته پر تلاطم میان جمجمه اش را غرق کند چشمانش کلمه و یا جمله ای برای خواندن درون آن نمی یافت گویی به اشتباه برگه های سفیدی را در برابرشان گرفته بود. افکارش او را در سیاهی شب به دور دستها می کشاند جایی که در آن بتواند بدون زنجیری متصل به پاهایش قدم بر دارد و بی هیچ بند گره خورده به دستانش آزادانه کارهایی که بهشان علاقه داشت را انجام دهد، قلبش برای تنفر و غم نکوبد و
گوشهایش فقط به شنیدن آواز های زیبا و کلامهای دلنشین خو بگیرد و درآخر چشمانش با دیدن دنیایی عاری از طیفهای خاکستری و سیاه، جهانی رنگین را تجربه کند...

لرزش شعله شمع های کنارش سبب شد تا بالاخره از کتابی که نقش مُهمل و بی ثمری در زدودن تاثیر حرفهای آلفای سیاه در وجودش ایفا کرده بود، چشم بردارد. سرش را بالا گرفت جیا و میله هایی که در دست داشت،منظره مضحکی مقابلش ساخته بودند چشمان ندیمه جوان هنگام تبدیل کردن نخهای پشمی به دانه های کوچک بافتنی با گردنی افتاده بر روی سینه اش از خوابی نیمه عمیق استقبال میکرد. گوشه ای از لبش را برای ساختن لبخندی به بالاکشاند و صندلی ای که زمان زیادی بر روی آن نشسته بود را ترک کرد و در همان حال که خستگی ماهیچه هایش را با حرکتهای نامتداولی میگرفت چشمانش بی اختیار از خمیازه ای طوالنی به ترشح افتاد . بعد از آن کش و قوس های آسوده بخش سمت دخترک رفت تا با ضربه آرام انگشتی به شانه اش، او را از رویای عالم خواب بیرون بیاورد ...
_هی، جیا،..
_هی؟؟

_اوه، ارباب چیزی میخواستین؟؟
گردنش درد داشت برای بلند کردن سرش عجله زیادی به خرج داده بود...

_برام شمع بیار؟..
در حقیقت دیگر روشنایی نمیخواست و هدفش از بیدار کردن جیا چیزی به غیر ازآوردن شمع بود. اما آموخته های لوهان از روزهایی که پشت سر می گذاشت موجودی کینه توز در درونش آفرید کسی که با بی رحمی قانونی جدید در مقابل خطای آدمهای پیرامونش ایجاد نمود و آن ارزانی نکردن عفو و موهبتش بود. هیچگاه به دیگران اجازه نمیداد تا بدون تقاص از کنارش عبور کنند همه باید تاوان کارهایشان را در برابر چشمان لوهان پس میدادند حتی اگر زمان آن، سالها به درازا میکشید...

لوهان از هیچ قصوری چشم پوشی نمیکرد برای همین آن شب قبل رفتن از عمارت کودکیش به فکر شکستن قلب مادرش و برهم زدن خوشی های پدرش افتاد. میدانست از آن لحظه به بعدآسترا برای آرامش یافتن به اتاق او پناه خواهد برد و این بی انصافی بود که دارایی های به جا گذاشته اش والدین طماع وعهد شکنش را آسوده خاطر سازد و خودش در پی زندگی ای بی سرانجام به دیاری ناشناخته رهسپار شود.درست در همان لحظه بود که مخلوق انتقام جوی درونش از او خواست تا قبل ترک اتاق تمامی وسایلی که لوهان را دلتنگ خانه میساخت بر روی تخت بریزد و در برابر چشمان نظاره گران جدیدش به آتش بکشد کسی حق نداشت با عذاب دادن لوهان خوشبختی را لمس کند...

My Love&Your HateWhere stories live. Discover now