ابرهای خاکستری رنگ کم کم آسمان آبی خانه اش را در بر میگرفتند و صبح غمباری را به عمارت درسکوت غرق شده،تحمیل میکردند.این اولین روز جدایی آسترا از فرزندش محسوب میشد از روز گذشته تا به حال در اتاق لوهان نشسته و با چشمانی پف کرده و خیس به لوازم سوخته مقابلش خیره مانده بود. بعد از حضور آلفای سیاه در عمارت و دیدن صورت عاری از حس او نگرانیش برای لوهان بیشتر شد کسی که در نگاهش چیزی جز خون نبود مسلما فرزندش را به نابودی میکشاند. فقط خدایان میدانستند که شب پیش به فرزندش چه گذشته است لوهان گرگی نبود که به راحتی بتوان اورا تسلیم لذتهای خودشان کنند. رفتار و کردار پسرش با هم نژادهایش فرق داشت او مانند آلفاها فکر و عمل میکرد و اگر کسی چند روز را با او وقت میگذراند در میافت که لوهان به
غیر از ظاهر زیبایش نقطه اشتراکی با امگاها ندارد...به دنبال دودهای مواج و شناور در فضای اتاق مردمکهایش را تکان داد مدتی میشد که با ذهنی آشفته ،پر از حرفهای مالمت آمیز و مرور خاطرات قدیم به بقایای کاغذها و دفترهای لوهان نگاه میکردآنها از کاغذهایی که لوهان قبل رفتنش به آتش کشیده بود برمی خواستند. بعد از رفتن او بی آنکه کلمه ای از زبانش خارج شود شتابان برای رفع
دلتنگی چند روزه اش و سوگواری با درآغوش کشیدن شاید لباسی جا مانده از فرزندش به اتاق لوهان پناه برد. اما امگای دل شکسته از همان شب تصمیم گرفته بود تا مادرش را تنبیه کند شعله های سوزانی که جلوی چشمهایش همه چیز را میبلعیدند و از آنها خاکستر به جا میگذاشتند این را به وضوح برایش بازگو میکردند. لوهان مادر و پدر و حتی
خاطراتش را کنار گذاشته بود او هرگز خانواده اش را نمی بخشید و هیچگاه نزد آنها بر نمی گشت. در دلش آرزوی مرگ کرد شاید روزی جان باختن آسترا سبب میشد تا پسرک زخم خورده اش به خاطر کینه ای که در دل مهربانش کاشته بودند او را عفو کند....نم بارانی که بر شیشه پنجره سرازیر میشد چشمانش را تر کرد لوهان عادت داشت تا برای لمس باران لب آن پنجره بنشیند و دستانش را به سمت آن قطرات عجول بیرون ببرد.ازپای تخت برخواست تا همراه با قاب خالی روزنه روبرویش برای لوهان
دل تنگی کند همانند او در آغوش پنجره بنشیند و دستانش را با باران پاییزی بشوید.پنجره را باز کرد وباد سردی که بر صورتش میخورد رانفس گرفت وبه فرزندش اندیشید پسرش قرار بود در هوایی سردتر از این زندگی کند. او به این سرما عادت نداشت اگر مریض میشد چه کسی از او مراقبت میکرد " آیا شخص دلسوزی از اطرافیان بر بالینش شب را به صبح میرساند؟بعید میدانست آلفای جانشین مردی که لبخندی به لب نداشت برای فرزندش ارزشی قائل میشد...
دوباره اشک بر روی گونه هایش جاری شد هیچگاه نمیتوانست مانع سرازیر شدن آن قطرات شود. چطور باید با این غم زندگی میکرد او که با هر دمی که نفس میکشید لوهان و نگاه های ناامیدش را به خاطر می آورد. چگونه میتوانست به این زندگی با خوشحالی ادامه دهد وقتی خوب میدانست آینده فرزندش را برای جاه طلبی خانواده اش قربانی
کرده اند. چشمانش را بست و دوباره خواستار مرگش از خدایان شد پیش از آن که شاهد سوگ فرزندش شود...
YOU ARE READING
My Love&Your Hate
Fanfictionامگایی که سرنوشتی متفاوت از سایر همنوعانش میخواست و برای رسیدن به خواسته اش بیش اندازه به خانواده اش اعتماد کرده بود ... اما روزی همه چیز به یکباره عوض شد گرگهای سیاه از بین سایر قبایل لوهان را برای تنها چشم سرخ قبیله طلب کردن و همه رویاهای لوهان...