هنوزم اون بوی خوب به مشامم میرسید
بویی شبیه دریا.. یا شایدم اقیانوس
بهم احساس شادی و تازگی میداد
هر چیزی که بود دلم میخواست بیشتر اون بو رو نفس بکشماروم چشمام رو باز کردم و خودمو در حالی دیدم که توی بغل مرد روبروم کاملا قفل و زندانی شده بودم
دلم نمیخواست از بغلش بیام بیرون
خودمم دلیل منطقیای نداشتم
آخه محض رضای فاک کی میره توی بغل کسی که خریدتش و هر بلایی امکان داره سرش بیاره با ارامش بخوابه؟یه چیزی تو وجود اون مرد که از پدرم شنیده بودم اسمش یونگیه منو مست خودش میکرد..
دوست داشتم بیشتر بوشو تنفس کنم تا جایی که ریههام از رایحهی اون پر بشن!!
دوست داشتم بیشتر تو بغلش فرو برم تا جایی که احساس له شدن لذت بخشی بهم دست بده!!شاید بگین دیوونه شدم اما دلم میخواست توسط لباش بوسیده بشم..
دلم میخواست رو تموم بدنم بوسه بزنه..
دوست داشتم ببوسمش اونم همین حالا!خواستم صورتمو جلو ببرم و فکرم رو عملی کنم!
اما فاک..من داشتم چیکار میکردم؟چرا باید دلم بخواد ببوسمش؟اولین بوسم باید برای جفتم باشه!!
(هوسوک هنوز هیت نشده پس نمیتونه بفهمه یونگی جفتشه)خودمو توی ذهنم سرزنش کردم و تصمیم گرفتم پشت بهش بخوابم که شاید ذرهای هم که شده بتونم از این تصورهای خیس و بیشرمانم بیرون بیام
همین که خواستم چرخ بزنم توسط اون سر جام برگشتم
با تعجب بهش نگاه کردم که یهویی چشماش رو باز کرد و صاف زل زد تو چشمام
فاک..نکنه دیده باشه میخواستم ببوسمش؟
وای چقدر من خرممممم!"بیدار شدی عسلم؟"
با شنیدن حرفش میتونستم حس کنم گونههام داغ شدن و رنگ گرفتن..
با تکون دادن سرم بهش جواب دادم ، نمیدونم چرا ولی نمیدونستم حرفی بزنم..محکم تر بغلم کرد توی گوشم با صدای بمش لب زد:
"پس دوست داری ببوسیم؟چرا انجامش ندادی؟"
"چ..چی؟ک..کی گفته من د..دوست دارم ببوسمت؟توهم زدی!"با خجالت گفتم که اخم ریزی کرد و لیسی به لاله گوشم زد و بعد به دندون گرفت و مکیدش
هیسی از درد کمی که به گوشم وارد شد کشیدم
در آخر ، بوسهی ریزی به همون نقطه که مکیده بود زد"بازم دروغ قندعسل؟"
"چی؟من بهت د..دروغ نگفتم!""من بیدار بودم و تمام مدت داشتم زیر چشمی نگاهت میکردم ، پس سعی نکن دروغ بگی امگا کوچولو!"
خندید و سرشو تو گردنم فرو کرد
بوسههای ریز و درشتی که جاهای احتمالی از گردنم میکاشت ، باعث میشد دلم خالی شه"خ..خب د..درسته من..اوممم...خواستم ببوسمت اما نمیدونم چ..چرا.."
بخاطر بوسههاش حتی نمیدونستم درست حرف بزنم
دلم میخواست همین الان بلند شم و بهش بگم "مرتیکهی منحرف سرتو از توی گردن منِ بخت برگشته در بیار" اما گرگم داشت از این کارش لذت میبرد و من نمیتونستم همچنین حرفی بزنم
YOU ARE READING
𝙢𝙮 𝙜𝙧𝙖𝙮 𝙬𝙤𝙧𝙡𝙙↲
Mystery / Thriller|در حال آپ| مونو ها کسایی هستن که دنیا رو خاکستری میبینن نمیشه بهشون گفت کور رنگ چون اونا با کسایی که کور رنگی دارن فرق میکنن!! اونا به فردی به اسم "پروب" نیاز دارن تا بتونن رنگها رو ببینن و تشخیص بدن اما خب اگه اونا پروبشون رو ملاقات کنن شاید یه م...