★𝐩𝐚𝐫𝐭 3

335 42 8
                                    

Pov suga

"نزدیکم نشید ازتون خواهش میکنم چشمام تحملش رو ندارن.."
یعنی چی؟منظورش چیه؟
داشتم حرفش رو تحلیل میکردم که دیدم داره میوفته
سریع خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم

"خدای من چیشد یهو."
خواستم سمت ماشین خودم برم و به بیمارستان ببرمش که..
"کجا میبریش؟؟"

به سمت صدا چرخیدم و به مردی که با صدایی بلند بهم پرید نگاه کردم
"چی؟"
"اون شخصی که تو بغلته رفیقمه بدش به من خودم
میبرمش بیمارستان"

"اوه..باشه"
سمتش رفتم و اروم توی بغلش انداختمش
"خیلی خب حالا که جاش امنه پس من برم"
سر تکون داد و رفت
چرا اینقدر گستاخانه رفتار کرد؟مگه چیکار کردم؟
حالا این مهم نیست!!

مهم اینه که نمی‌دونم چرا اون پسر اینقدر به دلم نشست..
باید بفهمم کیه!
از شماره پلاک ماشینش عکس گرفتم و به داخل بار برگشتم
لحظه‌ای نبود که تو فکر اون پسر دلربا نباشم..!

•••

با سر درد بدی چشمام رو باز کردم
به اطرافم نگاه کردم داشتم رنگ‌هایی رو میدیدم که خیلی با رنگ‌هایی که من میدیدم تفاوت داشتن..
میشد گفت..زیباتر بودن!
رنگ‌ها باهم فرق داشتن و تضاد خاصی رو ایجاد کرده بودن
مثل دنیای من همه خاکستری نبودن!
سیاه
طوسی
زغالی
کوسه‌ای
سفیدبرفی
خاکستری دودی
خاکستری مات
خاکستری تیره
خاکستری روشن
خاکستری نقره‌ای
خاکستری ماه
خاکستری دلفینی
خاکستری سیمانی

اینا رنگایی بود که مادرم بهم یاد داده بود
چون خودش هم یه مونو بود..
اون بهم یاد میداد
با وجود مامانم تحمل کردن این مشکل برام خیلی آسون بود
تا اینکه..اون به طور ناگهانی گم شد..بعد از اون پدرم کار همیشگیش شد مست کردن و سیگار کشیدن

بلند شدم و به سمت گل رزِ توی گلدون ، که روی میز بود رفتم
پس گلی که مادرم عاشقش بود این رنگیه..
واقعا قشنگه.‌.
خواستم گل رو توی دستم بگیرم و واضح تر بهش نگاه کنم اما..
رنگ ها داشتن آهسته محو میشدن
دوباره داشتن خاکستری می‌شدن
"نههه من تازه تونستم تشخیص بدم.. کجا دارین میریننن"

رنگ محو شدن..دوباره خاکستری شدن..
البته انتظار نمی رفت طولانی مدت بمونن‌..
خب من پیش پروبم نبودم
و فک کنم دیگه نمیتونم هیچوقت رنگ‌ها رو ببینم..
باید فکر دیدن رنگ‌های به این زیبایی رو از سرم بیرون کنم..
میگین چرا؟چون داشتن پروب بدبختیه!!

یه مونو قابلیت اینو داره که پروبشو بخاطر حساسیت‌های مسخره‌ای که پیدا میکنه بدزده یا حتی بکشتش!
من نمیخوام همچین ادم باشم!
نمیخوام قاتل یا هر زهرمار دیگه‌ای شم!

"صدای داد شنیدم ، خوبی؟؟"
"تهیونگی هیونگ من میتونم برات توضی..-"
بدون اینکه بزاره ادامه حرفمو بزنم گفت:
"چه توضیحی؟؟دکتری که اومد معاینت کنه همه چیز رو بهم گفت ، میدونی هر شکلی که باشی برام مهم نیست تو رفیقمی مَرد و  هرجور که باشی من پیشت میمونم و میپذیرمت الانم بجای داد و بیداد کردن یکم استراحت کن"

𝙢𝙮 𝙜𝙧𝙖𝙮 𝙬𝙤𝙧𝙡𝙙↲Where stories live. Discover now