Part 1

146 41 1
                                    

"من باید بیخیال لمس تو بشم چون میدونم تو یه جورایی خیلی به بهشتی که دلم میخواد توش باشم نزدیکی...
و من همین حالا و توی این لحظه دلم نمیخواد به خونه برم"

'آیریس از Go Go Dolls'

•••••••••

"قراره خوبِ خوب بشی"
چانیول به دختر کوچولویی که روزها باهاش همراه بود لبخند زد.دختر کوچولو دستش رو سمتش دراز کرد و متقابلاً لبخند زد چانیول چشمکی بهش زد و عقب کشید.

"بیا عسل من،تو باید از جات بلند بشی.مامانی مراقبته"
زن با عجز و گریه در حالی که بدن بی‌جون دخترش رو روی صندلی ماشین میگذاشت گفت.
مادر با زجه کنار برانکارد دخترش رو همراهی میکرد.

"التماستون میکنم به داد دخترم برسید"
مادر فریاد میزد و به پیراهن هر دکتری که رد میشد چنگ میزد.

"یه شرح حال بهم بدید.چی شد که به این روز افتاد؟"
دکتر در حال چراغ قوه انداختن توی چشمهای دختر از مادرش پرسید.

"نمیدونم دخترم چش شده.روزهاست بیماره ولی من بخاطر مشغله کاری وقت نداشتم ببرمش و پدرش هم...خُب ما چندین ساله طلاق گرفتیم.این چند وقت بهش گفتم ببرتش دکتر ولی اون لج کرده بود.مرتیکه بی‌مسئولیت..."
زن فین فین کرد و ادامه داد.

"و تا همین چند روز پیش دخترم...اون فقط بهم میگفت که مردی رو کنار تخت خوابش میبینه.من اهمیت ندادم تا اینکه امروز چشمهاش بسته شد"
مادر گفت و دوباره گریه کرد.

"من میگم شرح حال دخترتون رو بدید اونوقت شما وضعیت زندگیتون رو میگید؟یعنی اینقدر بیخیالید که...اوففف"
دکتر عصبی گفت و آه کشید.

"حالش چطوره آقای دکتر؟"
دکتر اشاره کرد تا دختر رو به بخش اورژانس ببرن.

"ببینم حالت خوبه؟تو سرما خوردی؟"
دختر پرسید و چانیول سرش رو به اطراف تکون داد.

"خُب پس چرا بدنت اینقدر سرده؟"
چانیول فقط لبخند زد.
دختر کوچولو همراه چانیول گوشه ای از بخش اورژانس ایستاده بود.دکترها همه تلاششون رو میکردن ولی خیلی دیر شده بود.روح دختر همین حالا کنار چانیول ایستاده بود و به تلاش و دوندگی دکترها و پرستارها برای نجاتش نگاه میکرد.

"متأسفم،تسلیت میگم.روحش در آرامش باشه.زمان مرگ 10:25 دقیقه صبح روز یکشنبه 23 آوریل 2016"
دکتر گفت و مادر دختر از هوش رفت.

"ببینم تو خدایی؟"
دختر کوچولو با کنجکاوی به چانیول نگاه کرد.

"نه کوچولو.اسم من چانیوله"
چانیول گفت و دست دختر رو گرفت تا همراه خودش ببره.

"داریم کجا میریم؟"

"خونه"

"مامانی هم میتونه بیآد؟"

"نه شیرینکم"
چانیول گفت و انگشت اشاره اش رو به دماغ دختر زد.

"اون نمی‌فهمه من باهات اومدم.اگه ناراحت بشه چی؟"

"اون خودش درک میکنه عزیزم"
چانیول مکث کرد و آه کشید.

"البته یه روزی"
چانیول و دختر دست در دست هم به راهروی اصلی بیمارستان رسیدن.

"میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟"
سؤال چانیول سکوت رو شکست.

"بله که میتونی"

"چی رو بیشتر از همه دوست داری"

"پیژامه"
دختر کوچولو معصومانه جواب داد.

"خُب اونجایی که داری میری شاید پیژامه نباشه ولی اگه درخواست بدی یه دونه اش رو خودم برات جور میکنم"
چانیول چشمک زد و همراه دختر شروع کرد به خندیدن.

*************************

چانیول یکی از هزاران فرشته توی سئوله که آدم‌ها رو زیر نظر داره و از راه‌های نامحسوس و نامرئی ازشون محافظت میکنه.
وظیفه اصلی چانیول پدیدار شدن جلوی اونهاییه که نزدیک مرگشونه و راهنمایی اونها به زندگی بعدیه.
هدف اصلی چانیول از پرسش‌های عجیب در آخر همراهی اونها اینه که بفهمه آدمها چه چیزهایی نداشتن یا دوست داشتن داشته باشنش و از طریق فرشته ای که مسئول برآورده کردن آرزوهاست یعنی چن...توی زندگی بعدی اون خواسته ها رو برآورده کنه.

"اوه...خُب امروز توی آسانسور یه مرد اتفاقی دستش به یه زن خورد و اون زنه نگاه سکسی بهش انداخت"
چانیول در حالی که از شدت خنده نفس نفس میزد به چن اطلاع داد.

"واقعاً اون کار رو کردن...؟نه بابا!"
چن خندید و به صفحه دیجیتال توی دستش نگاه کرد.

"آره...بعد من گفتم جای لوهان خالی...مگه میشه همچین اتفاقی بیافته و فرشته هوس نباشه..."
با دینگ صفحه توی دست چانیول،اون از حرف زدن دست کشید،به صفحه دیجیتال خیره شد و نیشخند زد.

هردو روی تابلوی بزرگ کنار پل نشستن و  به ماشینها و راننده هایی که در حال رفت و آمد بودن نگاه کردن.
چانیول و چن باهم کنار ساحل قدم زدن،درست به طرف جایی که با سایر فرشته ها جلسه داشتن.

"سوزان،همون دختر کوچولو.ازم پرسید میتونه فرشته بشه؟"
رد پای چانیول روی شن‌ها میافتاد.

"همشون بال میخوان"
چن 'هوف' کشید.

"نمیدونم بهش چی بگم"

"واقعیت رو بهش بگو.فرشته ها که انسان نیستن.ما هرگز نبودیم...خودت هم میدونی.پدر ما رو از یه جنس دیگه آفریده"

"اگه براش یه بال کاغذی درست کنم چی؟"
چانیول با خنده گفت ولی خودش هم میدونست این حرف درست نیست.

"بهش واقعیت رو بگو"

"همین کار رو کردم"

"و اون چی گفت؟"

"اون گفت 'اگه بال نداشته باشه نمیتونه وزش باد روی صورتش رو حس کنه'...آه"
تا زمانی که برسن سکوت حکم فرما بود تا اینکه از دور صدای موسيقی از جایی که فرشته ها همیشه دور هم جمع میشدن شنیده شد.

............................

امیدوارم مثل من دوستش داشته باشید.البته از این قسمت نمیشه چیزی فهمید😊فیک کوتاهه و تقریباً 12 قسمته.

City Of AngelsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora