دیرتر از دیگر شب ها به خانه آمده بود.شام را بخاطر طولانی بودن جلسه شبانه همانجا در برج خورده بود.
ساعت ده شب بود و خدمتکار خانه گفته بود همسر و پسرش خوابیده اند.
این روزها ییبویی که بعضی اوقات تا صبح بیدار می ماند و بازی می کرد، حالا سرشب ها می خوابید.
جان می دانست که این حالت ییبو بخاطر دوران بارداری است. زمان بارداری یون نیز امگایش همینطور پرخواب شده بود.
قبل از رفتن به اتاق مشترک خودش و ییبو ، به سمت اتاق پسرش رفت تا حتی در خواب هم او را ببوسد.آرام در اتاق را باز کرد و قدمی به داخل برداشت ولی یون بر روی تخت نبود.
حتما پسرش باز کنار ییبو رفته بود تا بخوابد.
یون علاقه خاصی به خوابیدن در کنار ییبو داشت. بیشتر اوقات ییبو تا به خواب رفتن یون در اتاق پسرشان می ماند ولی بعد از بارداری ییبو دیگر این یون بود که با توجه به شرایط ییبو، حالا او هر شب به اتاقشان می آمد و تا زمان به خواب رفتن، روی دست ییبو دراز میکشید.در اتاق پسر کوچکش را بست و به سمت اتاق خودشان رفت.
هر دو عزیزش بر روی تخت در خواب بودند.
لبخندی زد و کمی جلوتر، کنار تخت، ایستاد.
یون در آغوش ییبو به خواب رفته بود و دستش بر روی شکم ییبو مانده بود.
به صورت همسرش که مانند ماه در آسمان می درخشید، خیره شد.نفس عمیقی کشید.
اتاق پر بود از رایحه شیرین ییبو که این روزها بخاطر بارداری اش بیشتر از قبل شده بود.عقب رفت و بدون آنکه سروصدای زیادی ایجاد کند لباسش را عوض کرد.
ییبو با حس رایحه آلفایش و اندک صدای جان برای درآوردن شلوارش از خواب بیدار شد.
کمی سر چرخاند و با صدای گرفته از خواب و آرام، نام همسرش را صدا زد" جان "جان به سرعت شلوار راحتی اش را پوشید و کنار ییبو رفت.
آهسته زمزمه کرد " بله عزیزم...من اومدم "ییبو لبخند زد و سری تکان داد. نمی توانست زیاد تکان بخورد.
یون روی دست هایش به خواب رفته بود و ممکن بود با بلند شدنش پسرکش بدخواب شود.جان آرام طرف دیگر تخت نشست و محو نگاه کردن به صورت پف کرده ی امگایش شد که قلبش را با آن لبخندهای زیبایش ربوده بود " امروز با چه بهونه ای اومد تا بغلت بخوابه؟ "
ییبو کمی با بی حالی لبخند زد و ذره ای دستش را که کمی درد گرفته بود جابجا کرد.
" بهتره دیگه ببرمش اتاق خودش"
ییبو سری تکان داد. خودش را کامل خم کرد و بوسه ای آرام بر روی موهای یون نشاند " آروم ببرش"
بعد از بردن یون به اتاقش، سریع کنار ییبو برگشت. این روزها زیاد دلتنگش میشد.
بخاطر ماه های آخر بارداری، ییبو نمی توانست به شرکت بیاید و این باعث میشد آلفا هر لحظه بخواهد به خانه برگردد و کنار امگایش زمانش را بگذراند.
YOU ARE READING
my little stars (ستاره های کوچک من)
Fanfictionخانواده کوچک شیائو جان و وانگ ییبو آلفا و امگایی که دو فرزندشان را با عشق و علاقه بزرگ میکنند و گاهی درگیر تلخی های دنیا می شوند. ژانر : امگاورس ، اسمات ، امپرگ جان تاپ 🪽🌟