بلافاصله بعد از آنکه ییبو از اتاق عمل بیرون آمد، خانواده هایشان به بیمارستان آمدند. مادر ییبو مدام به جان سفارش می کرد و مادر جان هم به قربان صدقه ی نوه ی تازه به دنیا آمده اش می رفت.
بعد از آنکه جیانگ برای معاینه ی ییبو به اتاقشان آمد و گفته بود به هوش آمدن ییبو کمی طول می کشد، خانواده ها راضی به رفتن از بیمارستان شدند." بهتره بیاریدش بیمارستان...ییبو الانا به هوش میاد "
" چشم قربان "
بعد از رفتن خانواده هایشان، خدمتکار وی با جان تماس گرفته بود و از بی قراری یون برای پدر امگایش گفته بود. جان می دانست که آن روز برای یون که دور از ییبو سر کرده است به شدت سخت بوده و ترجیح داد سریع یون به بیمارستان بیاید. می دانست که با دیدن ییبو و آن ستاره ی کوچک خوشحال می شود.
نگاهی گذرا به اتاقشان در بیمارستان انداخت. جیانگ از قبل اتاق مخصوصی را با امکانات زیاد برای ییبو آماده کرده بود. گلدان شیشه ای که در آن چند گل پیونی سفید بود منجر به لبخند بر روی لبان جان شد.
جان جلوتر رفت و بر روی صندلی راحتی کنار تخت ییبو نشست. دستی به پیشانی همسرش کشید. چند تار موی افتاده بر روی پیشانی اش را کنار زد. خیره به آن صورتی شد که برایش زیباترین بود. ناگهان از جایش بلند شد و بوسه ای عمیق به پیشانی سفید امگایش زد." ممنونم بخاطر دوتا ستاره ای که بهم دادی عزیزدلم "
بعد از زمزمه ی آرام در گوش ییبو، عقب رفت و نشست. دست ییبو را گرفت و آرام انگشت شصتش را به پشت دست ییبو می کشید. گاه بر آن بوسه می زد و گاه به گونه اش می چسباند.
" اوممم "
ییبو کم کم داشت به هوش می آمد و جان با لبخند به چشمانی که سعی در بازشدن داشت خیره شد.
" عزیزم...ییبو"" ج..اان"
" جانم عزیزم....چشماتو باز کن "
ییبو به آرامی چشمانش را باز کرد و همان اولین چیزی که دید چشمان زیبای آلفایش بود.
" آه....عزیزم"
جان بوسه ای بر گونه ی همسرش زد و روی تخت کنار ییبو نشست.
" خوبی؟ درد داری؟ "ییبو کم کم به یادش آمد که چرا در آنجاست. حس سبک شدن داشت و حس نبود یک زندگی در وجودش.
دستش را بالا آورد و قصد داشت بر روی شکمش بکشد که با تخت بودن آن با ترس به چشمان جان نگاه کرد
" جاان....بچم کو؟ بچمون..."جان همانطور لبخند به لب داشت. با دیدن بی قراری ییبو جلوتر رفت و بوسه ای به لبان کمی خشک همسرش زد
" آروم باش وایت پیونی من....کوچولومون به دنیا اومده....خیلی برای اینکه از توی شکمت بیرون بیاد امروز خودشو به در و دیوار کوبوند "لبخند آرامی بر روی چهره ی ییبو نشست. برق شادی در چشمانش پیدا بود.
" یه امگای خوشگل و تپل....یه خواهر کوچولو برای یون "
ESTÁS LEYENDO
my little stars (ستاره های کوچک من)
Fanficخانواده کوچک شیائو جان و وانگ ییبو آلفا و امگایی که دو فرزندشان را با عشق و علاقه بزرگ میکنند و گاهی درگیر تلخی های دنیا می شوند. ژانر : امگاورس ، اسمات ، امپرگ جان تاپ 🪽🌟