part 9

316 41 4
                                    


جان در آن روزها توانست حس عشق را در زندگی اش لمس کند.

ییبو می خندید و به راحتی قلبش را به ضربان می انداخت.

دور میزی در غذاخوری کوچک و سنتی ای که یوبین پیشنهاد داده بود نشسته بودند.

آن شب شرکت وانگ توانسته بود سود هنگفتی را بخاطر قرارداد جدیدشان به دست آورد و همین شد دلیلی که یوبین و فشینگ اصرار کنند که بخاطر این پیروزی کوچک، شب را به بیرون بروند.

جان کمی سر چرخاند. چشمش به لی جین افتاد، در حالی که لیوان نوشیدنی اش را با دستش آرام تکان می داد، به آن خیره شده بود.

اخم کمرنگی به چهره اش نشست. ییبو آن شب به لی جین هم اصرار کرده بود که همراه آن ها به آنجا بیاید.

از حسی که ییبویش نسبت به آن آلفا داشت آگاه بود ولی نمی توانست از آن چشمان غم آلود لی جین نیز همین را بخواند. می دانست که آن آلفا حسی متفاوت به امگایش دارد و شاید جان زیاد دیگر دوست نداشت لی جین را اطراف ییبو ببیند.

لی جین غرق در افکارش به لیوان نوشیدنی اش خیره شده بود.

با آنکه برای انتقالی درخواست داده بود ولی هنوز با آن موافقت نشده بود.

در مورد آن، جز با همکارش، با کسی دیگر صحبت نکرده و قصد داشت موقع رفتن ماجرا را به ییبو بگوید.

لی جین شاید در دلش کورسوی امیدی داشت که بتواند از عشقش به ییبو اعتراف کند و آن پسر هم بپذیرد ولی وقتی از زبان فنشینگ شنیده بود که چطور ییبو دل به آن آلفا باخته است و حال برخلاف میلش و با اصرار های ییبو به آن مهمانی کوچک آمده بود و یکبار دیگر شیائو جان و ییبو را کنار هم می دید، دیگر تصمیم گرفت آن عشق یکطرفه‌ی خودش را در صندوقی قرار داده و قفل های محکمی به آن بزند و در گوشه ای از قلبش قرار دهد تا خاک بخورد.

نیم نگاهی به ییبو انداخت که در حال صحبت با فنشینگ بود. می دانست که دیگر باید نگاهش مانند همان برادری باشد که ییبو می خواست. می دانست که ییبو دوستش دارد ولی به عنوان گاگایی که از کودکی با او دوست بود. به عنوان دوستی که سالها کنار هم غم و شادی را تجربه کرده اند.

لی جین توانسته بود متوجه نگاه سنگین شیائوجان بر روی خود شود. سرچرخاند و با جان چشم در چشم شد.

نفس عمیقی کشید و سری برای مرد تکان داد.

پس از خوردن غذا لی جین به شدت مست کرده بود. بعد از آنکه یک افسر پلیس شد، دیگر تا این حد مست نکرده بود.

سر لی جین بر روی میز افتاده بود. در آن بین یوبین هم کمی نوشیده بود و با چشمانی خمار سر بر شانه ی فنشینگ گذاشته بود.

"فکر کنم خودم باید گاگا رو به خونه برسونم"

جان سریع با حرف ییبو به سمت لی جین رفت و با دستش شانه ی مرد را گرفت

my little stars (ستاره های کوچک من)Where stories live. Discover now