بر روی جفت پاهایش پرید و توپ را درون سبد قرمز رنگ انداخت.
امتیاز دیگری را برای تیمش گرفت و خوشحال به سمت پدرش که بر روی نیمکت تماشاچیان نشسته بود، برگشت.ییبو برای یون دست تکان داد و لبخندی زد. آن روز در مدرسه یون مسابقه داشت و ییبو همه ی برنامه هایش را برای رفتن به مدرسه پسرش کنسل کرد.
صدای دختران و پسرانی که در کنارش یون را تشویق می کردند باعث خنده ی ییبو شده بود.
یون در مدرسه آلفایی پرطرفدار بود و هر روز این را در خانه می گفت. آنگونه که بیشتر اوقات یوآر با عصبانیت به دنبالش می دوید و می گفت یون هر روز در مدرسه در پیش امگاهای دیگر جنتلمن بازی در می آورد.با تمام شدن بازی و بردن تیمی که یون در آن بود، ییبو از روی نیمکت بلند شد و به سمت سالنی که یون به آنجا برای تعویض لباس و دوش گرفتن می رفت، رفت.
دختر امگا با تمام سرعت خود را به رختکن رساند. پشت سالنی پنهان شد و منتظر بیرون آمدن یون بود.
به محض آنکه یون را در انتهای سالن دید به سمتش رفت. از همان روز اول دبیرستان از یون خوشش می آمد و قصد داشت تا آخر دوره ی دبیرستان قلب پسر را عاشق خود کند.
" یون، یون "
یون در جای خود ایستاد و به عقب برگشت.
شو سریع خود را به پسر رساند. با لبخند جلوتر رفت و بسته ای شیرینی را به سمت یون گرفت
" امروز خیلی خوب بازی کردی احتمالا الان گرسنه ای "یون لبخند زوری ای زد و به دست دراز شده ی دختر که شیرینی ها را به سمتش گرفته بود نگاه کرد.
شو بارها در پی جلب توجه یون بود و هربار در این مسیر کاری انجام می داد.
گاهی برایش شیرینی می آورد و گاهی در جمع ها و اردوها سریع کنار پسر قرار می گرفت تا یون به عنوان سرگروه مراقبش باشد.به هرحال یون می دانست که نباید اهمیتی به این رفتارهایش بدهد. علاقه ای به دختر نداشت.
می دانست قبول نکردن شیرینی از شو به نوعی بی احترامی محسوب می شود و یون بارها از جان یاد گرفته بود که چگونه در برابر دیگران مهربان باشد.
یون تنها لبخندی زد و شیرینی را از دست شو گرفت
" ممنونم ، با بچه ها باهم میخوریم "شو کمی جلوتر رفت
" نه نه فقط خودت بخور "یون اما مصمم در چشمان دختر نگاه کرد
" فکر نمیکنم فرقی داشته باشه "شو اما خواست با تمام عشوه های دخترانه اش به یون بفهماند که فرق می کند و آن ها را فقط برای او درست کرده است.
درست لحظه ای که خواست لب باز کند یون خود را عقب کشید و با گفتن " خداحافظ " از آنجا رفت.
شو همانگونه با اخم به مسیر رفتن یون خیره بود. پسر هیچگاه توجهی به محبت های ریز و درشتش نمی کرد. شو چرخشی به چشمانش داد و موهایش را پشت گوشش انداخت.
YOU ARE READING
my little stars (ستاره های کوچک من)
Fanfictionخانواده کوچک شیائو جان و وانگ ییبو آلفا و امگایی که دو فرزندشان را با عشق و علاقه بزرگ میکنند و گاهی درگیر تلخی های دنیا می شوند. ژانر : امگاورس ، اسمات ، امپرگ جان تاپ 🪽🌟