درد بدی که مثل برق توی بدنش گذشت اونو مجبور کرد تا چشماشو باز کنه تمام چیزی که حس میکرد درد بود دستاشو برای گرفتن سرش بلند کرد اما سنگینی بیش از حد مچ دستش مانعش میشد به اطرافش نگاه کرد توی تخت بزرگی بود اتاق چیدمان مجللی داشت و دستاش... اونا با زنجیر های کلفتی بسته شده بودن اون تنها بود پس جیمین کجاست؟ چطور تونسته بود ازش غافل بشه؟ یعنی تو این مدتی که بیهوش بوده چه بلایی سرش اومده؟
-خدای من...(دستشو کشید)لعنت...لعنتتتت...بازم کنیییددد.
پاهاشو روی تخت کشید و هر بار بی توجه به مچ دست خودش تند تر دستش رو تکون میداد تا از زنجیر ها خلاص بشه
-جیمییننننن...منو ببرید پیش جیمیییننن...عوضیااا بازم کنیییدد.
چوب تاج تخت داشت کم کم بخاطر دست و پا زدن جونگکوک شکسته میشد در به شدت باز شد و چند مرد قوی هیکل وارد اتاق شدن
+سریع بیاریدش.
-جیمین کجاستتت جواب بدیییدد لعنتیااااا...
دو نفر دستاشو گرفتن تا اونو با خودشون ببرن اما دست جونگکوک تکون میخورد و هیچ کس نمیتونست جلوش رو بگیره کل هیکل اون مردا با تکونای شدید دستای جونگکوک تکون میخوردن کمرش از تخت جدا شد و نعره کشید
-جییییمیییینننن...باهاش چیکار کردید آشغلااااا... میکشمتون ، همتون رو میکشممم.
لورنس با وحشت به صحنه غیر قابل کنترل رو به روش نگاه میکرد
+بیهوشش کنید سریع.
سه نفر دیگه به کمک اون دو مرد رفتن چهار نفر دست و پاهاشو گرفته بودن و پنجمین نفر سرش رو کج نگه داشته بود صحنه وحشتناکی بود پنج نفر بهش میخ شده بودن و اونو روی تخت نگه میداشتن تا تکون نخوره با تزریق سوزن به گردنش نیرو از توی بدنش کشیده شد دیدش تار شد تا جایی که اون تاری جاشو به سیاهی داد **** سفتی و سرمای بدی به بدنش سیخونک میزد عضلاتش گرفته شده بود کمی که هوشیاریش رو به دست آورد متوجه شد که روی یه سطح فلزی خوابیده با گیجی به اطراف نگاه کرد اولین چیزی که میدید میله های سیاه و کلفتی بودن که دور تا دورش احاطه شده اون توی قفس بود و با نگاه کردن به اطرافش میتونست بفهمه که قفسش معلق و از سقف آویزون شده سالنی بزرگ با دیواره هایی سیاه که مشخص می کرد کسی به نظافت اینجا اهمیت نمیده خیلی از زمین فاصله داشت
-این دیگه چه کوفتیه...
ناله ی ضعیفی به گوشش خورد با امید و از طرفی نگرانی به سمت صدا چرخید توی قفس کناریش یه نفر دیگه افتاده بود انگار کم کم داشت بلند میشد اون جیمین بود میدونست که اون جیمین با بی قرار خودشو به میله ها رسوند تا به جیمین نزدیک باشه از خوشحالی نفس نفس میزد
-جیمین...خوبی ، درد داری؟ برگرد ببینمت.
جیمین پشتش به جونگکوک بود سر جاش نشست کمی سرشو تکون داد انگار گیج بود به اطراف نگاه کرد چقدر این بی قراری توی صداش براش دلنشین بود
![](https://img.wattpad.com/cover/335502168-288-k357086.jpg)
DU LIEST GERADE
servants of love (بندگان عشق)
Romantikدر پی ناجی ات در خیابان زندگی قدم میزنی کیست؟ کجاست آن ناجی؟ تاریکی ، مهلت بده... شاید کسی مثل او ، درون تو در پی کس دیگریست در این ظلمت بی پایان عشقی رسوا کننده رشد میکند ، از تاریکیِ گناه مینوشد و بزرگ و بزرگ تر میشود و شما در راس آن عشق یکدیگر را...