⿻░⃟⃪꯭🐾 ༑༑҉ ⟦🍭⟧---🐾𓎂 ⃟⃘݊𓎂🐾---⟦🍓⟧روی دیوار آشپزخونه و درست کنار ظرفهای عروسکی و ماگهای طرحدار...یه تقویم بود که کارها و روزهای خاطرهانگیز رو روش مینوشتن تا بین انبوه روزمرگی و فشار روتینها، زنگ تفریح و جشنها رو از یاد نبرن. گوشی هم میتونست اینکار رو کنه ولی خب بکهیون علاقه داشت استیکرهای رنگارنگ بخره و باید یه جایی ازشون استفاده میکرد؟! البته اغلب با همکارهاش شرط میبست و بعد تو صورتشون برچسبهای عجیب میزد. از هیچ فرصتی برای کنایه رفتن و تیکه انداختن و شلوغبازی نمیگذشت و چانیول تنها کسی بود که تا حالا به دار آتیشبازیهای جفتش آویخته نشده بود. البته اون رو با کیوت مخملی بودن سر میبرید ولی فعلا این بحثش جدا بود.
الان هم مدیر لی سوکجونگ، شده بود اعدامی امروز بکهیون و مهم نبود چقدر تلاش کنه تا زنده بمونه چون اگه بکهیون چهارپایه رو نمیتونست از زیر پاش بکشه تا دارش بزنه، مهارت آتیشبازیش رو رو میکرد چون چهارپایهها چوبی بودن و آتیش میگرفتن!
چانیول هم خونسرد و دلگرم، پشت میز خودش نشسته بود و همهمهی بین میزهای هلالی که روشون پر بود از مانیتور و پوشه و پرونده رو تماشا میکرد. جایی که بیون بکهیون لبهی یکی از میزها نشسته بود، پا روی پا انداخته بود و پیرهن مشکی یقه کراواتی روی شلوار پارچهای خوشدوختی پوشیده. چانیول خودش صبح بندهای یقهاش رو گره زده بود و چندتایی هم عکس ازش گرفته بود. به هرحال باید شارژ لوس کردن گربهی صورتیش رو پر میکرد. بکهیون حین اینکه ناخنهای دست راستش رو روی ناخنهای دست چپش میکشید، مچ پاش رو میچرخوند و با هرحرکت ریزش، برق نقرهای روی موهاش مثل قطرات شبنم روی لبهی گلبرگهای صورتی میرقصید.
"- بیخیال مدیر لی!! تو ما رو دعوت نمیکنی به ناهار دورهمی...خودت رو دعوت میکنی به عروسی شکم!"
همه از هم آویخته شدن و از خنده پاشیدن، جونگسوک هم جادوگری خندید و تلاش کرد سرتاپای پسر بیخيال مقابلش رو با نگاه تبخیر کنه:" هی بیون این درست نیست...تو خودت پر خورتری تازه یه سینگل که رژیم بهش تحمیل نشده چی از محروميتهای متاهلی میدونه؟!"
ناخن روی ناخن متوقف شد و بکهیون بدون بالا آوردن سرش، یه نگاه به ته و گوشهی سالن کرد. اون اتاقک پارتیشنی که روی دیوارههاش استیکر چسبونده بود و لای قفسهی پروندههاش، شکلات چیده بود. تازه زیر میزش کوسن و پتو هم گذاشته بود. بعد دوباره کارش رو ادامه داد و مچ پاش رو چرخوند:"- خب طلاقش بده!"
لی گوشهی لب و پلکش باهم طوری تیک گرفت انگار زیر یه کفگیر داغ پوست صورتش جمع شده:" دیگه داری دخالت بیجا میکنی! اصلا میدونی حریم خصوصی و شخصی چیه؟!"
بکهیون ابروهاش رو بالا فرستاد و پاهای روی هم انداختهاش رو با هم جابهجا کرد. با انگشت وسط گوشهی بینیش رو خاروند و تکخندی زد:"- زنت رو نگفتم...رژیم رو گفتم!! گفتم طلاقش بدی تا راحت با پرخوری عروسی کنی!"

YOU ARE READING
cats love weather
Fanfictionعاشق بودن یعنی گربه بود. یعنی خسته و خوابالو یه قلب پیدا کنی و خودت رو توش بچپونی تا بخوابی. یعنی هرکی به قلبت نزدیک شد براش پنجول بکشی و زبون کوچولوت رو بکشی رو قلب خوشگلت تا مثل یاقوت براق بشه. چانیول، گربهی سیاهی بود. کلا سیاه بود. اگه ازش میپ...