⿻░⃟⃪꯭🐾 ༑༑҉ ⟦🍭⟧---🐾𓎂 ⃟⃘݊𓎂🐾---⟦🍓⟧زمین یک روز طولش میداد تا خورشید یکبار دور تا دورش رو روشن کنه و انقدر بدجنس بود که تا خورشید میرفت یه جا رو روشن کنه، درست مثل یه کش سمج برمیگشت توی تاریکی.
نصیحت کردن بکهیون هم همین بود. چانیول بهش میگفت باید کمتر سربهسر بقیه بذاری و تا میاومد شیطنت رو اصلاح کنه بکهیون دوباره برمیگشت سر علاقهاش به ضایع کردن بقیه و ترکِشهاش هم که مال اون بود.
آبوهوا با بکهیون غیرقابل پیشبینی بود. چانیول شیطون و سرگرمکننده و جالب نبود ولی انگار لبخندهای بکهیون ویروس بودن و اون رو به بیماری همراهی کردن جفتش مبتلا میکردن. یه ویروس خطرناک برای عاشق نبودن و کشنده برای قلب مظلومش که شبانهروزی باید سه جا کار میکرد.
اول تو سینهاش میزد تا زنده باشه و ویروس لبخند بگیره. دوم باید سر شیفتهای نگهبانی حاضر میشد تا حواسش به اون مخملِ صورتی باشه. البته تو این شغل با افکارش شیفتی کار میکردن....یا با افکارش پیش بکهیون بود یا با قلبش!! سوم هم باید نمودارهای بوس و تصاویر بغل و دادههای نوازش رو بررسی میکرد تا تصمیم بگیره راهکار بوجی موجی کردنِ مخمل گربهایِ صورتیش چیه!!!
قلب بیچارهاش حتی فرصت خواب و خوراک هم نداشت البته به جز یه موقعیت مثل الان!!!
بکهیون با یه دم صورت وسط پاهاش، روی تخت نشسته بود. مدام با انگشتهاش پتو رو روی ترقوههای لختش که از یقهی لباس بیرون بودن، میکشید و سرش هِی در میرفت تا بخوابه ولی لجوج به تلوزیون خیره شده بود و میخواست ببینه آخر فیلمی که اولش رو نمیدونست چی میشه.
بین اون همه پتو و کوسن...زیر نور یک خط در میونی که مال قفسههایی بود که توشون تکههای خاطرات رو چیده بودن...بکهیون یه فرشتهی نرمالوی پشمکیِ صورتی بود که بهزور میخواست خودش رو تو جلد گربهها جا بده.
بکهیون دوباره سرش با چرت پایین رفت ولی دوباره پلک باز کرد و گردنش رو بالا کشید. چشمش به چانیول افتاد و از وسط خوابی که میدید، یه لبخند براش بیرون کشید که شاهکار چیکچیک یک رویا بود روی باغ توتفرنگیها!!
چانیول دستی روی سر دم خودش کشید و قدمهاش به سمت بکهیون کشیده شد. انگار اون نگاه منتظر جاذبهای بود که نگهش داشته بود روی زمین و توی زندگی:"+ خوابت میاد و مستی...بکهیون اینجوری که انگار الکل داره میبردت و خواب بادت میزنه...چی بگم پینک اوشن خیلی مخمل صورتی شدی؟!"
صدای بمش گرفته بود و حتی از سر انگشتهای بکهیون هم برای نگهداشتن پتو بیجونتر بود. اونم روی تخت جا گرفت و کمی کوسنها رو کنار زد.
بکهیون هپروتی خندید و با زاویهدار کردن بدنش، توی آغوش چانیول چرخید و چشمهاش رو با بارون عسلش به چشمهای راکت گربهی سیاه دوخت. دماغش رو بالا کشید و انگشتهای کشیده و ظریفش رو قابی کرد برای صورت چانیول:"- این الان یعنی چی؟! میخوای بذاری بخوابم و مثل عصر دوباره من رو پس بزنی؟! آه یول بعد میگی چرا تو رقابت با توتفرنگیها میبازم خب معلومه چون اون بوسیها هميشه با آغوش باز میذارن گازشون بگیرم ولی تو چی پیشی زشت؟!"
YOU ARE READING
cats love weather
Fanfictionعاشق بودن یعنی گربه بود. یعنی خسته و خوابالو یه قلب پیدا کنی و خودت رو توش بچپونی تا بخوابی. یعنی هرکی به قلبت نزدیک شد براش پنجول بکشی و زبون کوچولوت رو بکشی رو قلب خوشگلت تا مثل یاقوت براق بشه. چانیول، گربهی سیاهی بود. کلا سیاه بود. اگه ازش میپ...