░⃟⃪꯭🐾 ᛈᚻ⁸ ༑⫺꯭༎

252 69 13
                                    


⿻░⃟⃪꯭🐾 ༑༑҉ ⟦🍭⟧---🐾𓎂 ⃟⃘݊𓎂🐾---⟦🍓⟧

صدای حرکت حلقه‌ها روی چوب پرده اومد و پرده‌ها کنار رفتن. آفتاب فوری خودش رو توی خونه‌ای که براش روزنه باز کرده بودن، چپوند و زیرک و خوش رفت درست بهترین جای ممکن نشست یعنی پشت پلک‌های یه گربه‌ی همیشه خسته و خواب.

چانیول پرده‌ها رو که کنار زد، نور صورتش رو جمع کرد. پلک‌هاش رو یواش بازکرد تا به نور عادت کنه و یک نگاه به منظره‌ی شهری مقابلش انداخت. پرده رو ول کرد و از بالای شونه‌اش کمی بکهیون رو که شبیه یه توت‌فرنگی خامه‌ای شده لای پتو جا خوش کرده بود رو نگاه کرد. گوشه‌ی پرده رو کشید تا دوباره سایه ایجاد کنه و فوری اخم جفتش شد لبخند. پرده رو ول کرد تا بیفته و به تبدیل لبخند به اخم نگاه کرد.

ابروهاش بالا رفت و دوباره پرده رو جلو کشید تا چین وسط پیشونی بکهیون به انحنای لب تبدیل بشه. دوباره ولش کرد و با آفتاب شدن سایه، فاصله‌ی ابروهای بکهیون کم شد و لبخند مثل پروانه بال زد و رفت. بازم گوشه‌ی پرده رو جلو آورد تا سایه رو صورت بکهیون بیفته و نگاه کرد که چطور لبخند رو لب پیشی صورتی مثل حباب وسط آب‌نبات شفاف میشه.

نیش‌هاش شُل شد و پرده رو ول کرد تا بیفته. وقتی دوباره بیرون اومدنِ اخم رو توی رخت‌خوابش دید و لب‌های بکهیون پژمرده و پلاسیده، لول خوردن، خنده‌ی چال‌داری کرد و سبد رخت چرک‌ها رو برداشت تا از اتاق بیرون بره ولی یادش نرفت داد بزنه:"+ سانی پینک بلند شو!! آفتاب اومده سراغت!!"

بعد هم زانوش رو با خم کردن بالا آورد و سبد رو روش گذاشت تا دستش آزاد بشه، شکلاتی که تو دستش بود رو به سمت دماغ بکهیون که تا بوی بیداری بهش خورده بود داشت ترش کرده چین می‌خورد، پرت کرد و با پرت کردن سبد به بالا، دوباره با هردو دستش سبد رو گرفت و از اتاق بیرون رفت.

شکلات صاف به دماغ بکهیون خورد و از اونجا توی یقه‌اش افتاد. بکهیون که گوش‌هاش مثل ببر خش‌خش پوست شکلات رو شکار کرده بود، با ضربات محکم کف دست، تشک رو زد تا شکلات رو پیدا کنه و بی‌حواس یک‌ضربه‌ی محکم روی دم خودش کوبید. دمش مثل مار زنگی خشمگين به سمت صورت صاحبش بالا اومد و حتی دم چانیول هم انگار ازش سیگنال گرفته باشه، وقتی گربه‌ی سیاه داشت با سبد خالی‌ای که زیربغلش زده بود، از اونجا رد میشد...داخل اتاق سرک کشید ولی بعد با دور شدن چانیول رفت.

بکهیون با پشت دست دمش رو دور کرد و بعد سعی کرد نور رو هم با بال بال زدن دور کنه ولی نشد. چندتا میو کرد و همینطور که می‌چرخید تا با سر بره تو تشک، پاهاش رو تخس و دمغ روی تخت کوبید:"- چانیول‌ بیا این آفتاب زشت حسود رو ببر!!"

کوسن‌ها با حرکاتش تکون تکون خوردن و دستش به یکی از سبدهای زیر تخت چنگ زد و از توش چندتا شکلات بیرون کشید و همونطور یک دستی سعی کرد جلد یکی رو باز کنه و بخوره. سرش از درد نبض گرفته بود و حس می‌کرد تمام تنش کبود شده. ممکن بود دیشب گیر یه رستوران چینی افتاده باشه و اون گربه‌خوارها خواسته باشن کبابش کنن؟! اگه نه پس چرا انقدر داغون بود؟!

cats love weather Donde viven las historias. Descúbrelo ahora