⿻░⃟⃪꯭🐾 ༑༑҉ ⟦🍭⟧---🐾𓎂 ⃟⃘݊𓎂🐾---⟦🍓⟧آفتاب از نقطهی نامعلومی شروع به تابیدن کرد و سرمای پاییزی رو با گرمای شیطنت نورش که سرزنده به همه جا سرک میکشید، تبدیل به برخورد ابر به صورتها کرد. آسمون صافآبی با تکه ابرهای سفیدی که مثل پاستیل خرگوشی از نزدیکی به خورشید وا رفته بودن، زمین بازی پرندهها بود و گاهی هم هواپیمایی ریتم رو بهم میزد.
تو یه آپارتمان باریک و دراز که بین دوتا آپارتمانهایِ غولِ دوطرفش بولی میشد، تو طبقهی ۱۴...واحد ۶۱۴...همون واحدی که روی پنجرهاش...اون پایین با رنگ براق صورتی و مشکی دوتا گربهی ریز کشیده شده بود و رهگذرها تا حالا ندیده بودنش ولی چانیول بهخاطرش رفته بود پشتبوم، آپارتمان اون سمت خیابون که روبهروشون بود و ازش عکس گرفته بود و گذاشته بود تو اینستاش، یه زوج ساکن بود که توی سه تا حس میشدن شتابزدگی و دلهره و روحنوازی...توی سه تا رنگ میشدن سیاه و صورتی و آرامش...توی سه تا عدد میشدن ۷۷۰ یعنی میبوسمت...حالا چرا سه تا؟!
یکی یکی خودشون...یکی هم عشقشون...البته بکهیون میگفت سه تا چون نه اونقدر کوتاهه که یادت بره، نه انقدر طولانی که خوابت بگیره تازه هرجوری حساب کنی، سومین انگشت میشه انگشت فاک و با عدد سه میتونی فاک بگی به خوب و بد دنیا و بری زیر پتوت!!
زوج ما...بعد از یک شب کاری سخت...کلی ور رفتن با نمودارهای زبون نفهم، حالا هرتکه از لباسهاشون یه جایی از سالن خونه شوت شده بود. هردو به شکم و با دستهایی که زیر بالشت برده بودن، خواب که نه...به یک مرگ کوتاه رفته بودن تا هروقت وول خوردن و بهم مالیده شدن، دوباره به زندگی برگردن. اتاق خواب اونا شلوغ پلوغ بود. یه جور گربهای بود که انگار زیر زمین لونه کرده. یک عالمه بالشت و پتو داشت. انگار از تنبلی و تپلی خونه ساخته باشن. شاید حتی میشد رد پنجولهای حماقت رو هم زیر کوسنهای نرم و شلختگی زیاد پیدا کرد. اتاقخوابشون از سالن خونه بزرگتتر بود. به هرحال اونا بیشتر وقتشون اینجا بودن.
دکور اتاق با چوب بود. یک سمتش شبیه یه کلبه بود که توش تختخواب بود. زیر تختخواب چندتایی سبد بود که تو یکی شکلات بود و تو اون یکی بالشت اضافه. بکهیون عادت داشت که بالشتها رو پرت کنه و بعد لگد پرانی کنه برای همین چانیول اون زیر بالشت اضافه میذاشت تا فوری سلاح گرم به دوستپسرش برسونه و قربانی سلاح سردش که مشت و لگدهاش بود، نشه. بکهیون گاهی تو خواب هوس شکلات هم میکرد و کافی بود دستش رو از لبهی تخت ول کنه تا به هوسش برسه. دیوار کنار تخت هم با خاطراتشون قفسهبندی شده بود و یه تلوزیون هم روبهروی تخت نصب بود که همین جا فیلم ببینن. پایین اتاق هم با طناب و میله یه فضای پیشویی داشتن که هروقت دلشون میخواست کمی گربهای از در و دیوار بکشن بالا، خودشون رو از میله و طنابهاش آویز میکردن!!
CZYTASZ
cats love weather
Fanfictionعاشق بودن یعنی گربه بود. یعنی خسته و خوابالو یه قلب پیدا کنی و خودت رو توش بچپونی تا بخوابی. یعنی هرکی به قلبت نزدیک شد براش پنجول بکشی و زبون کوچولوت رو بکشی رو قلب خوشگلت تا مثل یاقوت براق بشه. چانیول، گربهی سیاهی بود. کلا سیاه بود. اگه ازش میپ...