چهارم_پارک جیمین ،خداحافظ

871 68 14
                                    

جیمین : ته... ته... صبر کن.. کجا میری؟ نرو

تهیونگ بدون اینکه به پشت سرش نگاهی بندازه و جیمین رو ببینه که چطور، درمونده و نگران، با عجله پشت سرش قدم های بلند برمیداره به راهش ادامه داد، عصبانی بود، کَلَش حسابی جوش آورده بود و توی دلش مشغول قسم خوردن بود تا دیگه هیچ وقت برای جیمین، اهمیت قائل نشه.

جیمین ناله ای کرد و بلند تر تهیونگ رو صدا کرد.

جیمین : خواهش می کنم ته... لطفاً ازم عصبانی نباش

تهیونگ به اطرافش نگاهی کرد، تقریباً توجه های زیادی روبه خودشون جلب کرده بودن، اما صدای رو مخ موسیقی جاز اونقدر بلند بود که صدای جیمین فقط به تعدادی انگشت شمار رسیده بود، اما حالت راه رفتن تند و عصبانیشون، چیزی نبود که بشه از کسی پنهانش کرد.

قبل از رسیدن به در اصلی، جوری که شونو دست به سینه از دور با چشمهاش دنبالش میکرد، نوید اینو میداد که از قبل همه چیز رو میدونه، این عالی بود، بعد از سالها دوستی با جیمین، اون آخرین نفری بود که جیمین راجع به تصمیمش برای موندنش پیش جه بوم، بهش گفته بود.

ایستاد، با بغض به شونو که چند قدم تا رسیدن بهش فاصله داشت نگاهی کرد، صدای نفس های سنگین و تند جیمین رو پشت سرش شنید، بدون برگشتن گفت...

تهیونگ : دست از اذیت کردنم بردار جیمین...

جیمین به پشت سر تهیونگ نگاه کرد، منتظر بود تا برگرده.. برگرده و بهش نگاه کنه تا جیمین بهش بگه قصدش آزار اون نیست...

اما تهیونگ برنگشت

تهیونگ : نه... کلا... کلا دست از سرم بردار

جیمین با دهان باز، چند بار سعی کرد جمله ای بگه...

تهیونگ سکوت جیمین رو حس کرد، جیمین شوکه بود یا....

نه... چه انتظاری از جیمین داشت... اون خیلی وقت پیش عوض شده بود... دیگه جیمین اون نبود.. از وقتی جه بوم رو ملاقات کرده بود، تصمیمش رو گرفته بود... درست اون روزی
که از سر قرار با جه بوم به خونه برگشته بود، دیگه اون جیمین نبود.. یکباره همه چیز عوض شده بود... جیمین افسرده از در بیرون رفته بود و بعد از چند ساعت، جیمین جدیدی به خونه برگشته بود.

جه بوم جای تهیونگ رو گرفته بود.

جیمین چند قدم برداشت و تهیونگ رو متوجه کرد.

تهیونگ : بهم نزدیک نشو

جیمین با ناباوری به اطرافش نگاه کرد... جه بوم کمی اون طرف تر منتظرش بود در حالیکه لبخند فیکی برای یکی از مهمونای وراج امشب زده بود..

جیمین : اینطوری که فکر میکنی نیست ته...

تهیونگ : نمیدونی... نمیدونی الان که اسمم رو صدا میکنی، اینطوری عاجز و درمونده، چقدر رقت انگیز به نظر میای پارک جیمین...

به سردی برف (فصل دوم) Onde histórias criam vida. Descubra agora