فصل دوم _پارت اول_بی نگین

507 58 5
                                    

تهیونگ : شون؟..... آه، چیکار می کنی؟

شونو: صبح بخیر خرسِ کوچولو، من چیکار میکنم؟ این تو بودی که دیک سیخ شده ات
رو به رون من مالیدی عزیزم.

تهیونگ گیج کمی چشمهاش رو باز کرد و مستقیم به برجستگی روی شلوارش نگاه کرد.

شونو : هوم؟ نکنه دوست داری این کوچولو رو بکنی تو کونم؟ ها؟

تهیونگ چشمهاش رو گشاد کرد و لبهاش رو گزید، جلو رفت و خودش رو توی آغوش دوست پسرش مخفی کرد، شونو قهقه ای زد و تهیونگ رو تنگ بغل کرد و چرخی به سمت دیگه ی تخت زد.

تهیونگ کمی تقلا کرد تا بلکه بتونه از آغوش قوی دوست پسرش فرار کنه چون اول صبحی، بدجوری بوی دردسر میومد.

شونو: آروم بااااش ،هییییش. اروم.... این بار سومِ که با سیخونک شدن بیدار میشم، به نظر من که قضیه واقعا جدیه.

تهیونگ تند تند نفس میزد و خسته از تلاش زیادش برای فرار از اون موقعیت، بی رمق دست هاش رو کنار بدنش روی تخت انداخت.

تهیونگ : اوه! چیه ؟ نکنه خودت هوس دیک کردی و داری منو بهونه میکنی؟؟!

شونو خندید، بدترین حالت از شخصیت تهیونگ رو دقیقا این موقع ها میدید،درست بعد از بیدار شدنِ اون، از خواب شیرین و نازش.

غر غرو میشد و حاضر جواب، انگار که تقصیر شونو و کائنات هست که اون از خواب بيدار شده.

دست شونو حرکت کرد و کمی از وزن بدنش که خیمه زده روی تهیونگ خوابیده بود رو سبک کرد و دستشو به عضو تهیونگ رسوند.

شونو: صادقانه میگم، اگه این خوشکلِ سفید باشه، چرا که نه! حاضرم حتی کونمم بهش بدم.

تهیونگ چشمهاش رو بست ،نفس عمیقی کشید، حرف های کثیف، نقطه ضعف تهیونگ بود و شونو خیلی خوب اینو میدونست.از لمس دست های بزرگ شونو، جوری که کل عضو و بالزهاش توی مشت قویِ اون، جا میشد مست شد و بدنش به کرختی رفت.

تهیونگ : آه... ای... ای کاش میتونستم

شونو با صدایی که از ته گلوش بیرون اومد، خندید و از روی تهیونگ بلند شد، تهیونگ سریع جستی زد تا فرار کنه، اما شونو از پهلو، اونو قبل از اینکه حتی یه سانتِ دیگه از جاش تکون بخوره گرفت و لبه های شلوار و باکسر تهیونگ رو با هم، و با چند تا تکون، از پاهاش بیرون کشید.

تهیونگ تقلایی کرد و سعی کرد بدنش رو بالا بکشه، دستهاش رو تکیه گاه بدنش کرد و تقریبا روی تخت نشست و ملحفه سفید تخت رو روی پاهای لختش کشید.

شونو : هوم؟ با این کوچولو میخوای منو بُکُنی ته؟

شونو همونطور که خونسرد به تلاش تهیونگ برای پوشوندن خودش نگاه می کرد، به عضوش اشاره ای کرد.

به سردی برف (فصل دوم) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang