2

1.5K 102 1
                                    

ساعت ۱۲ ظهر بود و جونگ کوک زودتر از تهیونگ بیدار شد، برای اینکه تهیونگ رو بیدار نکنه آروم ازش جدا شد و به سمت کمد لباسشون حرکت کرد، تهیونگ خواب بود و جونگ کوک تصمیم گرفت تو این فرصت بره و کمی سوپ و غذا از بیرون بگیره؛ چون خودش بلد نبود چه جور غذا درست کنه و خب تهیونگ هم مریض بود...سریع لباسهاش رو پوشید و موهاش رو تو آینه مرتب کرد، گوشی و کیف پول و سوییچ ماشینش رو برداشت و به سمت آسانسور حرکت کرد، وقتی به پارکینگ رسید در ماشین رو باز کرد و سوار ماشین شد
تو این بِین، تهیونگ با نبودن گرمای بدن جونگ کوک و حس جای خالیش تو تخت، بیدار شده بودو سرجاش نشسته بود
خیلی بی حوصله خودشو به سمت پذیرایی کشوند و رو کاناپهٔ جلوی تلوزیون پرت کرد
حس میکرد سرش سنگین شده و بینیش هم به طرز افتضاحی کیپه، طوری که مجبور بود برای نفس کشیدن از دهنش کمک بگیره
از طرفی گلوش هم میسوخت و حتی قورت دادن آب دهنش هم براش خیلی سخت و دردآور شده بود
با هر زحمتی که بود کنترل تلوزیون رو برداشت و شروع به بالا پایین کردن شبکه های تلوزیون کرد، بعد از پیدا نکردن چیز جالبی با بی حالی تلوزیون رو بست و به سمت حموم راهی شد...
تنش داشت تو آتیش میسوخت و الان بهترین کار براش یه حموم آب سرد بود
وارد حموم شد، وان رو پر از آب سرد کرد، لباساشو درآورد و تو کف سرد وان نشست... از برخورد آب سرد با بدن داغش هیس بلندی کشید و به خودش لرزید
چند دقیقه بعد جونگ کوک با غذاهای توی دستش وارد آپارتمان نُقلیشون شد و تهیونگ رو صدا زد:
+ته بلند شو بیا ناهارت رو بخور، صبحانه ات رو هم خوب نخوردی
همونطور که سوپ سبزیجات رو تو ظرف غذا میریخت، با نشنیدن صدایی دوباره تهیونگ رو صدا کرد:
+ته، عزیزم، بیا دیگه، غذا داره سرد میشه
و به سمت اتاقشون حرکت کرد تا تهیونگ رو بیدار کنه
با دیدن جایِ خالی تهیونگ شُکه شد و کل اتاق رو زیر نظر گذروند که بعد از چند ثانیه با دیدن در نیمه بسته حموم و لباسهای تهیونگ که رو تخت انداخته بود، فهمید که حموم رفته
در نیمه بسته رو کامل باز کرد و وارد حموم شد، ته چند دقیقه ای میشد که همونجوری داخل وان خوابش برده بود و سرش رو به دیوار پشت وان تکیه داده بود
جونگ کوک دستشو داخل آب وان برد و با فهمیدن سردیش، چشمهاش گرد شد... آروم دستش رو پشت کمر تهیونگ برد و براید استایل بغلش کرد و رو تختشون گذاشت
تهیونگ داشت تو تب میسوخت و یه سری حرفهای نامعلوم میزد که جونگ کوک حدس زد داره هذیون میگه
جونگ کوک سریع بدن و موهای ته رو با حوله خشک کرد و یه جفت لباس تنش کرد، به سمت آشپزخونه رفت و با یه کاسه سوپ برگشت
بالاتنه تهیونگ رو روی بدن خودش انداخت و با یه دستش، پشت سرش رو محکم نگه داشت و با دست دیگه قاشق سوپ رو به سمت دهنش گرفت
+ دهنت رو باز کن عزیزم، باید غذا بخوری
- نمیخوام کوک
+ نمیخوام نداریم ته، زود غذاتو تموم کن بریم دکتر
- نه کوک دکتر نه... خواهش میکنم ... اینقدر اذیتم نکن
+ حالت بده تهیونگ، همین حالاش هم تبت احتمالا چهله، میخوای یه بلایی سرت بیاد؟
- خودم خوب میشم، تو ازم مراقبت میکنی کوک، نمیزاری حالم بدتر شه، خواهش میکنم دکتر نه...
جونگ کوک پوفی کشید و قاشق رو داخل ظرف سوپ برگردوند
بالاتنه تهیونگ رو محکمتر بغل کرد و گونه اش رو بوسید
+ بهت قول نمیدم ته، حالت بده زندگیم... میدونم از آمپول و این چیزا خوشت نمیاد ولی اگه تا شب حالت خوب نشد دیگه برام اهمیتی نداره که خوشت میاد یا نه
و دوباره پشت سر تهیونگ رو با دستش گرفت تا بهش غذا بده...
تهیونگ سعی میکرد با وجود گلو دردش، غذاش رو قورت بده اما بعد خوردن چند قاشق حس کرد میخواد بالا بیاره و سریع از سرجاش بلند شد و به سمت دستشویی دوید
جونگ کوک پشت سرش وارد دستشویی شد و پشت تهیونگ رو که داشت بالا میاورد دایره وار نوازش میکرد
تهیونگ سعی کرد با دست چپش جونگ کوک رو از خودش دور کنه که با شکست روبه رو شد
+ هیسسسس ، اشکالی نداره عشقم ، هیچ اشکالی نداره ، آروم باش... جلوی خودتو نگیر ته، انجامش بده
تهیونگ که به گریه کردن افتاده بود همه اون چند قاشق غذایی رو که خورده بود رو بالا آورد و وقتی چیزی تو معده اش برای بالا آوردن نبود از روشویی فاصله گرفت
جونگ کوک صورت تهیونگ رو شست و دستش رو زیر آب گرفت تا تهیونگ بتونه ازش بخوره
+ زود باش دهنت رو با آب بشور و تف کن
تهیونگ کاری که جونگ کوک بهش گفته بود رو انجام داد و هر دو بعد از خشک کردن دست و صورتشون با حوله، از دستشویی خارج شدن
+ الان حالت بهتره؟
تهیونگ که خجالت زده به نظر میرسید گفت:
- آره... بهترم
با صدای بلند شدن زنگ گوشی جونگ کوک، هر دو، نگاهشون رو به صفحه اسکرین گوشی دادن
مامان تهیونگ بود
*سلام کوک حالت چطوره پسرم؟
+ سلام اُما، مرسی ما خوبیم... شما و آپا چطورید؟
*فدات شم عزیزم ما هم خوبیم... به تهیونگ زنگ زدم گوشیش رو جواب نداد حسابی نگران شدم
+ آآآه احتمالا نشنیده، بهش میگم کمی بعد بهتون زنگ بزنه
* مشکلی نیست ولی همه چی رو به راهه؟
+ بله اُما همه چی روبه راهه... راستش تهیونگ یکم سرما خورده ولی چیز جدی ای برای نگرانی نیست
*اوووو... اون پسرهٔ کله شق... هیچوقت حواسش به خودش نیست و فقط دوست داره دیگران رو به دردسر بندازه
+ دردسری وجود نداره اُما ... من واقعا عاشق تهیونگم و مواظبش خواهم بود، خودتون رو بابتش نگران نکنید
*جونگ کوک... پسرم...آپا داره صدام میکنه... ممنونم که حواست بهش هست... دوست دارم عزیزم، من باید زودتر برم
+ اشکالی نداره خانم کیم ... منم دوستون دارم... به آپا سلام برسونید... فعلا خدافظ
و گوشی رو قطع کرد
- مامان بود؟
+ آره
- چی میگفت؟
+ هیچی... گوشی رو برنداشتی نگران شده
تهیونگ آهی کشید و به میس کال های متعدد مادرش روصفحه اسکرین گوشیش خیره شد
+ خب، میخوای الان چیکار کنیم؟
- نمیدونم
+ ساعت دو بعد از ظهره... میخواستم امروز رو باهم خوش بگذرونیم ولی این سرماخوردگی کوفتی...
تهیونگ سرشو پایین انداخت و به پاهاش خیره شد
جونگ کوک جلوتر رفت و آروم تهیونگ رو بغل کرد
+ بدن درد که نداری؟
- نه
+ خوبه
+ آآآآم میگم... دوست داری آچا (برادر زاده جونگ کوک) رو بیارم باهاش بازی کنی؟ پریروز بهم میگفت دلش برات خیلی تنگ شده
- آچاااا... آآآه منم دلم براش یه ذره شده کوک... ولی اگه امروز بیاریش پیشِ من، ازم سرماخوردگی میگیره
+ درسته ولی خب میگی چیکار کنیم؟
-نمیدونم... میخوای باهاش تلفنی حرف بزنم؟
+ آره فکر خوبیه... بزار بهش زنگ بزنم
جونگ کوک گوشیش رو برداشت و شماره برادرش رو گرفت
+سلام گوک حالت چطوره؟
*سلام کووووووک من خوبم تو چطوری؟ تهیونگ حالش چطوره؟
+اونم خوبه... بهت سلام میرسونه، راستش پریروز آچا رو خونه مادرجون دیدم... بهم میگفت دلش برای تهیونگ یه ذره شده، تهیونگ الان پیشمه... میشه گوشی رو بدی باهاش حرف بزنه؟
*آره حتما... آچا بیا عمو کارت داره
آچا با پاهای کوچولوش سریع به سمت پدرش رفت و گوشی رو از دستش گرفت
*کوکککککککک
+سلام بچه، صدبار بهت نگفتم آدم عموش رو با اسم کوچیک صدا نمیزنه؟ ناسلامتی من ۲۴ سالمهههههههه ها
*کوک، من حرف با ته
جونگ کوک پوفی کشید و گوشی رو کنار گوش تهیونگ گذاشت
+ تو رو میخواد
تهیونگ لبخندی به شیرین زبونی آچا زد و شروع به صحبت کرد
- سلام قربونت برم، حالت چطوره فسقلی؟
آچا که تازه زبون باز کرده بود با یه حالت ناشیانه گفت:
* خوبم تهه، پارک، باهم دُر دُر
- آره میدونم... بهت قول داده بودم امروز ببرمت پارک ولی سرما خوردم... واقعا متاسفم عزیزم
*سرما خوفدی؟
- اوهوم، ولی عمو بهت قول میده هفته دیگه حتما سه تایی ما رو ببره پارک
و نگاهی به صورت جونگ کوک کرد
*تههههه
- جانم عزیزم
* نقاشی، مداد
تهیونگ که یادش افتاد آچا ازش درخواست مداد رنگی جدید داشت با خنده ای گفت:
- البته که یادمه کوچولو، یه بسته جدید برات خریدم... هر وقت دیدمت بهت میدم
آچا از ذوق دستاشو بهم کوبید و به سمت اتاقش دوید، گوک گوشی رو از روی زمین برداشت و گفت:
*آآآه تهیونگ، آچا واقعا دوست داره... این چند وقت که به ما سر نزدی همش بهانه تو رو میگرفت
- واقعا متاسفم هیونگ...این ماه زیادی شلوغ بود و کلی کار سرمون ریخته بود، جمعهٔ بعدی آچا رو میارم خونه خودمون... دلم میخواد با برادرزادهٔ دوست پسرم وقت بگذرونم... از وقتی زبون باز کرده شیرین تر شده!
گوک دستش رو لای موهاش برد و گفت:
*باشه حتما، منتظرتون میمونیم... واقعا خوشحالم کردین که بهم زنگ زدین، دلم برای شنیدن دوبارهٔ صداتون تنگ شده بود
- منم همینطور هیونگ، به همسرت سلام برسون، فعلا خدافظ
و تماس رو قطع کرد...

My only oneWhere stories live. Discover now