7

891 73 2
                                    

با رسیدن ته و کوک به خونه، کوک اول وارد خونه شد و چراغ ها رو روشن کرد و تهیونگ رو به سمت تخت دونفرشون هل داد
لباس های خودش و تهیونگ رو از تو کمد برداشت و گفت:
+من میرم تو حموم لباسهامو عوض کنم...تا اون موقع، تو هم لباساتو عوض کن و رو تخت دراز بکش
تهیونگ کاری که جونگ کوک بهش گفته بود رو انجام داد و بعد از عوض کردن لباسهاش رو تخت منتظر جونگ کوک نشست
کوک از حموم در اومد و رو به تهیونگ گفت:
+ امشب قراره با جیمین حرف بزنم، میخوام برام یه شغل سوم هم جور کنه... اگه اجاره خونه مون زیاد شده باشه اینجوری نمیتونم از پسش بربیام‌
و به سمت آشپزخونه رفت تا کمپرس یخ رو از فریزر دربیاره
تهیونگ هم به دنبالش از روی تخت بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت
-به نظرت بهتر نیست به جای شغل سومِ تو، من یه شغل دوم داشته باشم؟ فکر کنم اینجوری عادلانه تر باشه... تازه تو پیشنهاد فروختن گردنبندمو هم رد کردی
جونگ کوک برگشت و به گردنبند تهیونگ که اسم خودش روش نوشته شده بود خیره شد، خودش هم یکی از اونا داشت...اون اسم تهیونگ رو دورِ گردنش انداخته بود... دستی به گردنبندِ دور گردنش کشید و با بغضی که سعی در مهارش داشت گفت:
+هر بار که از فروختن گردنبندت حرف میزنی فقط داری تَرَک قلبمو عمیق تر میکنی ته...
تهیونگ که با این حرف جونگ کوک احساس خیلی بدی رو با تک تک سلول هاش دریافت کرده بود لبخند غمگینی زد و گفت:
-خب پس نظرت راجب شغل دوم من چیه؟ بهم بگو که باهاش موافقی
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و سعی کرد قبل حرف زدن، جمله هاش رو تو ذهنش مرتب کنه
اون نباید زود از کوره درمیرفت و باید خودش رو کنترل میکرد... اون باید تهیونگ رو به بهترین شکل ممکن قانع میکرد
کمپرس یخ رو از فریزر برداشت و به سمت تهیونگ رفت، اونو به سمت کاناپه هل داد و مجبورش کرد رو شکمش دراز بکشه
کمی از شلوارش رو از دو طرف پایین داد و آروم جای آمپول ها رو ماساژ داد
-آییییییییییییییییی کوک سرده...آه ولم کن
+ هیشششششششش میدونم میدونم ... یکم تحمل کن... عوضش این دردت رو کم میکنه... اگه انجامش ندم احتمالا شب بازم درد داشته باشی
کوک همونطور که خیلی آروم داشت جای آمپول ها رو ماساژمیداد ادامه داد:
+ راجب شغل دومت... راستش خودت میدونی من با همین شغل اولت هم زیاد موافق نبودم، دکتر به خاطر قلبت انجام دادن هرگونه کار زیاد و سنگین رو ممنوع کرده ولی تو با این وجود، تقریبا داری کل هفته رو سرکار میری و کلی هم اضافه کاری برمیداری... من بهت اجازه دادم که شغلت رو داشته باشی چون تو عاشق کارت بودی و من میدیدم که هر صبح با اشتیاق برای انجام دادنش پا میشدی
من هیچجوره نمیخواستم حس کنی دارم استقلال مالیت رو ازت میگیرم یا فکر کنی از اون مردها هستم که میخوان پارتنرشون رو فقط محدود به کارهای خونه و بچه داری بکنن
این  تنها دلیل من برای موافقت با کار کردنت، اونم با این قلب مریضت بود... اما ته... من امروز فهمیدم که تو چند هفته اس که قرص هاتم نمیخوردی و حتی راجبش یه بار هم به من نگفتی و خب این یه جورایی خودکشی محسوب میشد مگه نه؟ امیدوارم حداقل این بار مثل دفعه های قبلی خودخواه و بی ملاحظه نباشی و واسه کمی هم که شده بهم حق بدی... لطفا درکم کن و انتظار نداشته باش که بعد از این، اجازه شغل دوم یا حتی اضافه کاری توی شرکت رو بهت بدم... تو از اعتماد من به خودت سو استفاده کردی... و من از از دست دادن تو میترسم لعنتی... ازش میترسم... واقعا چرا درک همچین چیزی اینقدر برات سخته؟
کوک بعد از حرفهاش، شلوار تهیونگ رو بالا کشید و دوباره به سمت آشپزخونه رفت... قرص های قلب تهیونگ رو برداشت و با یه لیوان آب به سمتش رفت:
+ با اینکه بهت گفتم ولی باز یادآوری میکنم برای هفته بعد از دکترت وقت گرفتم...سه شنبه رو مرخصی بگیر... قراره ببرمت چکاپ
تهیونگ سرجاش نشست و قرص رو از جونگ کوک گرفت، تو دهنش گذاشت و آب رو سر کشید... جونگ کوک بعد از گرفتن لیوان از دست تهیونگ، گوشیش رو برداشت و به سمت اتاقشون رفت تا به جیمین زنگ بزنه و باهاش صحبت کنه
بعد از حدود بیست دقیقه برگشت و با تهیونگی رو به رو شد که نشسته رو کاناپه خوابش برده، لبخندی به چهره کیوتش زد و آروم انگشتش رو روی گودی زیر چشماش کشید
به سمت آشپزخونه رفت و کمی شیر از تو یخچال درآورد و داخل ظرف ریخت... اون رو روی اجاق گاز گذاشت و منتظر شد که گرم بشه، تهیونگش از ظهر هیچی نخورده بود و الان هم بدون خوردن چیزی خوابش گرفته بود
بعد از گرم شدن شیر اونو داخل لیوانی ریخت و کمی عسل بهش اضافه کرد، به سمت تهیونگ حرکت کرد و آروم، جوری که نترسه روی شونه اش زد
+تهیونگ... بیدار شو اینو بخور، بعد بریم رو تختمون بخوابیم بیبی... میدونم خسته ای
تهیونگ لای پلک هاشو به زور باز کرد و کوک رو دید که لیوان شیری رو جلوی صورتش گرفته
با صدای گرفته ای گفت:
-این چیه؟
جونگ کوک که بی حالی تهیونگ رو دید با صدای آرومی گفت:
+تو کاریت نباشه ته... فقط دهنتو باز کن
و لیوان رو سمت لبهاش برد
از اونجایی که تهیونگ خواب آلود بود و درکی از اطرافش نداشت، لبهاشو از هم فاصله داد و اجازه داد کوک هرکاری که میخواد بکنه
کوک بعد اینکه کل لیوان رو به خورد تهیونگ داد اونو براید استایل بغل کرد و به سمت اتاقشون حرکت کرد
تهیونگ رو روی تختشون گذاشت و همه بدنش رو با پتو پوشوند، خودش هم زیرِ پتو خزید و بدن نحیف ته رو به سمت خودش برگردوند
با دقت همه اجزای صورتش رو از نظر گذروند و برای بار هزارم خدا رو به خاطر این فرشته ای که وارد زندگیش کرده شکر کرد...چشم ها و انگشتهای تهیونگ داشت تکون میخورد و کوک فکر کرد احتمالا داره خواب میبینه... لبشو به گوش تهیونگ رسوند و آروم اونو بوسید و زمزمه کرد:
+چیزی نیست ته، فقط داری خواب میبینی...
دستشو به کمر تهیونگ رسوند و دایره وار اونو نوازش کرد
بعد از چند دقیقه، بدن تهیونگ آروم شده بود و فقط صدای نفس های منظمش بود که به گوش جونگ کوک میرسید
کوک هم پلک هاش سنگین شده بود و هر لحظه ممکن بود خوابش ببره
فردا روز سختی برای هردوتاشون بود... مخصوصا برای جونگ کوک...
باید خیلی بیشتر از پیش، کار میکرد تا بتونن درکنارهم یه زندگی معمولی داشته باشن
واقعا چرا خدا هیچ کاری براشون نمیکرد؟!...

My only oneWhere stories live. Discover now