صفحهٔ پنجم

1.1K 216 15
                                    

خب سوپرایز شدم!

دو هفته از همکاری‌ ما در اورژانس گذشته و امروز یه بیمار مشترک و در نتیجه صحبت‌های مشترکی با هم پیدا کردیم!

یه دختر نوجوون که بیماری قلبیش موجب بروز حملات عصبی و در نتیجه آسیب‌هایی به مغزش شده.

دفعهٔ اولم نبود که با یه دکتر بیمار مشترک داشتم. نه. ولی از اینکه اون دکتر، همون مو کاراملی خودمه خوشحال شدم.

امروز برای دومین بار دیدمش که نخ‌های اعصابش به هم پیچیده و سرش رو میون دو دستش گرفته. فکر کنم فقط منم که این احوالات رو از اون دیدم…

این بار جلو رفتم!

اول دو تا قهوه گرفتم و بعد پیشش نشستم. قهوه‌ای مقابلش گذاشتم و توجهش رو به خودم جلب کردم.

چشماش قرمز بود و صورتش گر گرفته بود. مشخص بود گریه نکرده و از سردرد اینجوری شده.

بابت قهوه ازم تشکر کرد و یکم بعد ازش پرسیدم چرا به این حال افتاده… اونم گفت اعصابش بخاطر بیمار مشترکمون بهم ریخته!
گفت "چرا یه دختر نوجوان باید توی این سن بیماری قلبی بگیره و انقدر حالش بد باشه که به مغزش هم صدمه برسه؟"

حقیقتاً تو فکر هر پزشکی همچین چیزایی می‌چرخه. اون لحظه خیلی خوب درکش کردم و یاد سال‌های اول کاریم افتادم… اون موقع من وضعیتی خیلی بدتر از الان این مرد داشتم و تجارب چند ساله‌م باعث شد که کمتر از این مدل واکنش‌ها نشون بدم. ولی هرگز این افکار از سرم بیرون نرفتن.

تحت تأثیر جو قرار گرفته بودم، دست خودم نبود پس شروع به تعریف یکی از خاطراتم کردم.

بهش گفتم: "وقتی یه پسر بچه بخاطر وجود یه تومور گنده توی سرش و دیر شروع کردن درمان فرصت زندگی رو از دست داد تا چند ماه براش ناراحت بودم و حتی می‌تونم بگم افسردگی گرفتم! اون پسرک حتی ۶ سالش هم نشده بود… خیلی خوشحال بود و امید داشت که خوب میشه تا بزرگ شه و خلبان شه. خانوادش بخاطر اینکه وضعیت مالی خوبی نداشتن خیلی دیر متوجه وجود تومور توی مغز پسرشون شدن‌.

یک بار ازش پرسیدم چرا می‌خوای خلبان شی؟ اونم گفت چون می‌خواد اینجوری پولدار شه و حتی خودش پدر مادرش رو به سفرهای خارجی ببره."

اینو که گفتم بغضش ترکید و با هق هق چشماشو پوشوند. درسته که داستان من دردناک بود ولی دیدن گریه‌هاش خیلی دردناک‌تر. کشیدمش تو بغل خودم و اون لحظه به هیچ چیزی جز شونه های لرزونش توجه نکردم.

یه دستمو دایره‌وار میون کتف‌هاش کشیدم و با دست دیگم موهای کاراملیش رو نوازش کردم. حس می‌کنم با این آغوش به ظاهر همدردی ازش سواستفاده کردم ولی جداً پشیمون نیستم چون حداقل کمک حالش بودم.

توی بغلم خیلی کوچولو به نظر می‌رسید و دلم می‌خواست دستمو دور کمرش بپیچم.

حالا دیگه مطمئن شدم که موهای خوشگلش جون میده واسۀ نوازش شدن.

همچنین مطمئن شدم افکار من راجع به اون، عادی نیستن.

Caramel Hair Doctor | KOOKVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora