صفحهٔ یازدهم

995 204 11
                                    

مو کاراملی خجالتی و دوست داشتنی من!

فردای اون شب به کره پرواز داشتیم، اون مدام نگاهشو ازم می‌دزدید و سعی می‌کرد تا جای ممکن باهام حرفی نزنه. اینکه سعی می‌کرد در عین خجالتی بودنش چیزی رو بروز نده برام خیلی جالب بود ولی اون خبر نداشت اینجوری فقط برام بوسیدنی‌تر می‌شه.

وقتی غذا می‌خوره لباش بیشتر از همیشه به چشم میان.

خلاصه که دیروز برگشتیم کره و امروز هم به کارمون ادامه می‌دیم.

علائمی که نایون نشون می‌ده امیدوار کنندس و هردوی ما خوشحالیم. امروز نوبت جراحی دومشه و الانم دارم برای اتاق عمل آماده می‌شم. قبل از عمل موهای فر و زیبای دخترک رو نوازش کردم و بهش اطمینان دادم که سلامتی رو بهش برمی‌گردونیم.

خب، طی جراحی اتفاقات خوبی نیوفتاد. یه سردرد عصبی کاملاً ناگهانی سراغ من، به عنوان جراح اصلی، اومد و یک لحظه زانوهام شل شد، چشمام سیاهی رفت و حس کردم توانم از تنم خارج شده. خداروشکر تهیونگ سریع بدنم رو گرفت و پرستار حاضر دو دست منو از جمجمهٔ باز نایون دور کرد.

همونجوری که توی یک ثانیه توانم از بدنم رفت، توی یک ثانیه هم برگشت و من تونستم دوباره سر پا شم. منتها یکم سرم گیج می‌رفت. جراحی رو ادامه دادم. مو کاراملی به طور مداوم حواسش به حرکات من و صورتم بود.

خوب پیش رفت تا آخراش که یک بار دیگه چشمام سیاهی رفت. جای شکر داره که تقریباً کارم رو تموم کرده بودم و منو از بیمار دور کردن. نامجون هیونگ صدا زده شد و آخرای کار رو جمع کرد. دلم می‌خواست خودم بخیهٔ سرش رو بزنم ولی بهم اجازه ندادن، پافشاری کردم ولی این بار خود تهیونگ منو از اونجا دور کرد، بهش گفتم من روی این بیمار حساسم و نمی‌خوام حتی یه بخیهٔ کج داشته باشه و اونم برای آروم کردن منی که به شکل دیوانه وار اصرار بر بخیه زدن داشتم، گفت که خودش به جای من بخیه می‌زنه.

کنار ایستادم ولی از اتاق عمل بیرون نرفتم. عوضش به مردی زل زدم که با اخمِ جدیش مشغول عمل به حرفی بود که به من زده بود. دکتر کیمِ من زیباست.

جراحی تموم شد، اومدیم بیرون و به خانوادهٔ نایون اطمینان خاطر از وضعیت دخترشون دادیم.

از کاراملم تشکر کردم و اون منو روی صندلی انتظار نشوند. "واقعاً که بچه‌ای جونگکوک!" اولین بار بود که اسممو صدا می‌زد! اهمیتی به غرغرای بعدش ندادم و ذهنم فقط روی جونگکوک صدا شدنم تمرکز داشت.

گفتم؛ "تو الان منو چی صدا زدی؟!" اونم که فهمید به حرفاش توجهی نداشتم حرصی شد و دو دستش رو بالا آورد تا به سینهٔ من مشت بزنه که سریع گرفتمشون. با خوشحالی خندیدم و اون فقط کلافه‌تر شد. وقتی کشیدمش نزدیک خودم کمی شوک شد ولی من با یک لبخند درشت و از ته دل نزدیک رفتم و شقیقه‌ش رو بوسیدم. چه زیباتر می‌شد اگر همونجا لب‌هاشو می‌بوسیدم…

عقب کشیدم و از چشمای متعجب و گرد شدش لذت بردم، حاضر بودم همونجا اعتراف کنم. یکم گذشت و حالت صورتش عوض شد… درست می‌دیدم؟ بهم بگید برق توی چشماش انعکاس نور نبود!

Caramel Hair Doctor | KOOKVOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz