صفحهٔ چهاردهم

969 208 25
                                    

مادربزرگم یک ماه پیش فوت شد. از وقتی که فهمیدیم سرطان داره تا وقتی که مرد حتی یک هفته هم طول نکشید.

فردای اون روز رفتم دیدنش، سرطان تا چشماش رسیده بود و سفیدی چشمش رو زرد کرده بود.

خودش نمی‌دونست چشه. تا آخرشم نفهمید. فقط درد داشت.

روز آخری که زنده بود سرش از شدت درد روی تخت تکون می‌خورد جوری که انگار کسی داره خیلی تند سرش رو تکون می‌ده.

یجورایی خوشحالم که زیاد درد نکشید و یجورایی خاطرات بهم اجازهٔ اتمام عزا رو نمی‌دن.

وقتی رفتم پیشش خیلی از دیدنم خوشحال شد،  با دستای کبود شده و لرزونش منو سمت خودش کشید و چندین بار روی موهام و صورتم رو بوسید.

منم دستش رو گرفته بودم و مدام می‌بوسیدمش. می‌دونستم کارش زیاد طول نمی‌کشه، می‌دونستم مهمون امروز و فرداست. می‌دونستم فرشتهٔ من قرار نیست این درد رو تا مدت طولانی تحمل کنه. هرکسی هم که نمی‌دونست، من می‌دونستم.

برخلاف حال بهم ریخته و بدی که داشتم پیشش خندیدم و خاطرات خوش رو برای بیان کردم و فرشتهٔ خوش خندهٔ منم از ته دل خندید.

تا اینکه موعد خداحافظی رسید. اون نیمه شب رفت. شب بود که تنهامون گذاشت.

صبحش ساعت ده و دو دقیقه به من خبر دادن. یعنی هفت ساعت و چهل و چهار دقیقه بعد از مرگش: ۲:۱۸ دقیقه بامداد.

فردای اون روز مراسم خاکسپاری شکوهمند و آبرومندانه‌ای براش برگزار شد.

قبل از مراسم و زمانی که برای خداحافظی با اون به سالن مخصوصی رفتیم، همه اشک می‌ریختن و این من بودم که روی تابوتش زار می‌زدم.

احتمالاً این اولین باری بود که خانوادم منو اینجوری می‌دیدن. اهمیت نمی‌دم.

توی این موقعیت قند و عسل من پیشم بود. کیم تهیونگ و چند تا از همکارانم در مراسم خاکسپاری شرکت کردن و ارادت خودشون رو نشون دادن. تهیونگ من لحظه‌ای منو تنها نذاشت. دستش رو به میون کتف‌هام می‌کشید و با انگشتای زیباش دستامو نوازش می‌کرد و بهم تسلی می‌داد.

راجع به خانواده‌ام مطمئن نیستم اما این فهمیدم که کادر بیمارستان بالاخره متوجه شدن یه چیزایی میون ما می‌گذره. دیگه برام اهمیت نداشت، نه خانواده و نه همکاران.

از روزی که مادربزرگم فوت شد تا همین الان که به عبارتی می‌شه یک ماه، بیمارستان نرفتم و مرخصی دارم.

امشب یه بسته به خونه‌م رسید. بازش کردم و متوجه شدم تهیونگ اونو برای من فرستاده. اون بسته حاوی یک روپوش سفید جدید، یک پیراهن مردونه و یک نامهٔ کوتاه بود.

روپوش سفیدی که وقتی پوشیدمش متوجه شدم از قبلی بلند تره و همچنین بسیار با ظرافت دوخته شده. کمی طول کشید تا فهمیدم اون یک روپوش دست دوز سفارشیه و وقتی که سر آستین دست راست رو دیدم مطمئن شدم. جملهٔ از طرف کاراملت با فونتی زیبا و رنگی نزدیک به سفید روی آستینم دوخته شده بود.

کارامل شیرین من.

پیراهن مردونه به رنگ سرمه‌ای که دقیقاً هم سایز بدنم بود، خیلی رو تنم نشست و ترکیبش با روپوشم اون رو بسیار زیباتر کرد‌.

و در نامه با دستخط شیوای نوشته بود؛ "برگرد عزیزم."

"برمی‌گردم عزیزم."

Caramel Hair Doctor | KOOKVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora