پارت 7

328 94 15
                                    

. در را با شدت باز کرد و فریاد زد.
+چیه ؟؟
با پیچیدن صدایش در راهرو، دید که جیانگ یک قدم عقب رفت. شرمنده شد و سریع گفت.
+ببخشید نمیدونستم تویی.
با کشیدن مچش به داخل دعوتش کرد . جیانگ لباسهای دیشبش را عوض کرده و دوش گرفته بود. گفت : ییبو تا الان خواب بودی؟
ییبو قصد داشت دوباره زیر پتو بخزد اما با شنیدن کلمه ی "تا الان" منصرف شد. با چک کردن موبایلش فهمید ساعت سه عصر است.
+چرا از وقتی اومدم پکن انقد میخوابم!
گریه مصنوعی سر داد. جیانگ کمی در اتاق چرخید و فضولی کرد .
×هم اتاقیت کجاست ؟
ییبو به سمت کمد دیواری رفت تا حوله و لباس تمیز بردارد. لباسهایش بوی دود و الکل میدادند .
+نمیدونم از دیروز رفته خونه دوستش.
جیانگ روی صندلی پشت میز نشست.
×چه سیستم خفنی اینجاست. مال تو نیست نه؟
+نه مک بوک منو که دیدی. این سیستم و لپ تاپ مال اونه. تازه قلم و لپ تاپ دیگه ش رو با خودش برده.
×واو. رشته ش چیه؟
+طراحی تکنولوژی؟ همچین چیزی .
با لباس تمیز و حوله به حمام رفت. با اینکه برای خودش شامپو خریده بود ولی نمیدانست چرا عطر شامپو جان را بیشتر دوست دارد . مثل همیشه کمی از آن مایع سفید رنگ دزدید و به گردنش مالید. هوا را بو کشید و حس کرد دری باز شده و باد خنک بهاری به صورتش میخورد.
جیانگ تا یازده شب پیش ییبو ماند و شام خوردند. در اخر گفت در جایی بجز تخت خودش خوابش نمیبرد و الان به زحمت به تخت جدیدش عادت کرده. ییبو خواست بگوید دیشب که تو تخت هاشوان و بغل من خوب خوابیده بودی!
بهرحال قصد نداشت دوست حساسش را اذیت کند پس فقط با شب بخیر گفتن بدرقه اش کرد. بعد هم به جستجو مکان های دیدنی مشغول شد تا چک کند کدام ها نزدیک تر هستند و فردا به بطالت نگذرد.

" در تنهایی شبانه م باز هم به تو فکر میکنم
دنبال جایی برای خوش گذرانی میگردم
تکه ای زرین از قلبم پوزخند میزند
تا فکر تو هست من تنها نیستم"

********************

ییبو تا اخر هفته در اتاق تنها ماند. به جملات اخری که او گفته بود فکر کرد .
" وسیله های برقی که گفتم رسیده و دست نگهبانه . لطفا تحویلشون بگیر وانگ ییبو . اگه ندادن بهم زنگ بزن"
جمله هایش با کمی دخل و تصرف به یاد می اورد. مخصوصا لحن صدا زدنش: وانگ ییبو گفتنش . و جمله ی اخرش که مسخره ترین بود: بهم زنگ بزن.
دقیقا به کدام شماره کوفتی باید زنگ میزد؟ او هیچ شماره تماسی ندارد!
نکند شیائو جانی وجود نداشت؟ او روحی سرگردان بود که آمد تا صورت زیبای فرا طبیعیش را در ذهن ییبو حک کند ، تصور ییبو از لب های خوش فرم را تغییر دهد و بعد محو شود ؟
صدای لی را شنید : چه غلطی کردم اومدم مهندسی!
در سالن مطالعه دانشکده نشسته بودند. سالنی که اسما برای مطالعه بود اما درواقع بعنوان محلی برای استراحت دانشجویان استفاده میشد . میز و صندلی ها از یکدیگر دور بودند و فضا با گلدان و قفسه کتاب پر شده بود تا صدای صحبت و زمزمه نپیچید.
لی جزوه ریاضی را پرت کرد.
××من از این فرمولا کصشر هیچی نمیفهمم!
جیانگ چشم غره ای رفت.
×بجای حرف زدن تمرکز کن . این درسا رو تو دبیرستان خوندیم.
××من هیچی نمیفهمم.
×پس چطوری قبول شدی؟ ییبو از تو کوچیکتره ولی حداقل داره تلاششو میکنه.
لی شقیقه هایش را ماساژ داد.
××تنها چیزی که کم داشتم رئیس بازیای این فسقلی بود.
جیانگ از زیر میز به پایش لگدی زد. لی زیر لب فحشی داد و دوباره جزوه ریاضی ش را باز کرد. جیانگ پوفی کرد و به ییبو گفت.
×هنوز شبا تنهایی؟
+آره.. البته مهم نیست روزا که با شمام . شبام دیگه چندساعت تحمل میکنم .
لی پرسید.
××شمارشو نداری . دوستاشم نمیشناسی؟ حداقل برو دانشکده هنر شاید کسی بشناستش.
جیانگ تایید کرد.
×راست میگه. گفتی هم اتاقیت خوش قیافه و قد بلنده پس حتما یکی میدونه کجا رفته.
ییبو مدادش را بین انگشتانش چرخاند.
+آره همینم مونده برم از همه دانشجو ها هنر یکی یکی بپرسم شما هم اتاقی منو ندیدین؟ تو جیبم بوده گم شده .
×راستی گفتی اسمش چیه ؟
ییبو دهانش را باز کرد ولی قبل جواب دادنش کسی صدایش زد. سرش به سمت صدا چرخید . دخترکی با موهای بلند کنار میزشان ایستاده بود .
+منو صدا کردی؟
دخترک زیرزیرکی خندید:  راستش یکی از تو خوشش اومده . از من خواست این کاغذو بهت بدم. گفت خوشحال میشه امشب باهاش بری بیرون.
کاغذی قرمز رنگ کف دست ییبو گذاشت. به محض اینکه از دیدشان دور شد لی کاغذ را قاپید . جیانگ اعتراض کرد.
×اون به وضوح گفت کاغذ برای ییبوعه.
لی در جواب اعتراض جیانگ گفت.
××رفیقا باید همه چیزو بهم بگن.
ییبو در سکوت نگاهشان کرد. جیانگ قصد داشت کاغذ را پس بگیرد و ییشینگ اصرار داشت بازش کند. در اخر هم موفق شد و با خواندن متن آن چشم هایش گرد شد.
××هاها ببین برات چی نوشته!
ییبو اهی کشید.
+چی نوشته؟
جیانگ از نجات کاغذ ناامید شد و سر جایش نشست. لی بعد از صاف کردن صدایش شروع به خواندن کرد.
××وانگ ییبو سلام. راستش خجالت کشیدم خودم باهات حرف بزنم. ترسیدم ردم کنی چون من یه پسرم. این شماره وی چت منه. اگه دلت خواست باهم آشنا شیم بهم پیام بده . آرتور
لی متفکرانه پلک زد.
××بین هم کلاسی هامون آرتور داریم ؟
جیانگ هم که حالا مشتاق شده بود کمی فکر کرد.
×نمیشناسم . اسم اصلیش نیست.
ییبو بی حوصله بلند شد و درحالیکه وسایلش را در کیفش می ریخت گفت.
+بچه ها شما رمزگشایی کنین طرف کیه. میرم خوابگاه سر درد دارم.
باشه ای گفتند و با موبایل لی مشغول گشتن بین فالور ها و اعضای چت های کلاسی و.. برای چنین یوزر نیمی شدند. ساعت پنج عصر بود. هوا رو به سردی میرفت و هشدار میداد نیاز است از این به بعد لباسهای ضخیم تری بپوشد. با اتوبوس به خوابگاه رفت.
وقتی از جلوی نگهبانی خوابگاه رد میشد یاد آن وسایل افتاد. ولی چه ربطی به ییبو دارد؟ شیائو جان احمق باید خودش به فکر گرفتن وسایلش باشد.
مثل همیشه از پله ها تا طبقه چهارم دوید و وارد اتاقش شد. کفش هایش را کنار جاکفشی انداخت و سر جایش خشکش زد.
درست می بیند؟
چندبار پلک زد و وقتی مطمئن شد آن جسم لاغر که پشت میز تحریر خوابش برده همان هم اتاقی گم شده اش است حس کرد در دنیا انفجاری رخ داد و رنگ ها شروع به پررنگ شدن کردند.
زیر لب گفت : جان گا.
جلو رفت . همان مرد زیبا بود! همان مرد که سرش را روی میز گذاشته و ارام نفس میکشد. همان موهای لخت مشکی که پیشانی ش را پوشانده است. همان لب های سرخ و خال زیرشان! صندلی را بی صدا بیرون کشید و نشست تا بتواند در ارامش تماشایش کند. پس او روحی سرگردان نیست.
لبخند روی صورتش نقش بست.
+مثل کارکترای مانگاهایی که میخوندم خوشگلی شیائوجان.
دلش نمی امد نگاه از آن نیم رخ بگیرد . ناخوداگاه دستش جلو رفت تا موهایش را نوازش کند ولی از خودش پرسید که حق دارد لمسش کند؟ جواب قطعا نه بود پس منصرف شد.
نفهمید چه مدت به او زل زده ولی بالاخره پلک های جان لرزید و با اخی چشم هایش باز شد. ییبو سریع سمت میز چرخید و تظاهر کرد با موبایلش مشغول است. جان گردنش را مالید.
+اوه ییبو .
نگاهش کرد. شاید اگر اینطور برداشت میکرد که دلش برای آن چشم های رویایی تنگ شده، اشتباه متوجه نشده بود. با اینحال فقط مجموعه ای از حس های عجیب و ناآشنا در قلبش پیچید که هنوز توانایی تحلیلشان را نداشت.
یادش آمد او بی خبر چندین روز غیبش زده.
با ناراحتی گفت.
+تو هنوز اسم منو یادته ؟
_معلومه که یادمه .
+چند روز کجا بودی؟
جان موهایش را به بالا هل داد تا پیشانی ش به نمایش گذاشته شود.
روی پیشانی اش حداقل چهار بخیه خورده بود. ییبو از جا پرید و جلو رفت. سمت جان خم شد و با نگرانی پرسید.
+چی.. چیشده ؟
جان خوشش نمی امد کسی از بالا نگاهش کند پس روبروی ییبو ایستاد.
_چیز خاصی نیست ولی چون ضربه به سر بود تو بیمارستان بستریم کردن.
چشم های ییبو از پیشانی ش جدا نمیشد. چه حادثه ای جرئت کرده به صورت دل نشین این مرد خدشه ای وارد کند؟
+جان گا.. تصادف کردی؟
با بغض پرسید. حس میکرد دردی درونش پیچیده .
دردی از اسیب دیدن مجسمه تماشایی ش!

LinJie _ Yizhan _ امتدادМесто, где живут истории. Откройте их для себя