پارت 5

361 92 25
                                    


_چیشد وانگ ییبو؟
ییبو انگشتش را در دهانش برد و جان مطمئن شد دستش را سوزانده است. از جایش بلند شد و سمت آشپزخانه رفت. با گرفتن مچش او را به سمت سینک کشاند و دستش را زیر آب سرد نگه داشت. حالا که نزدیکش بود بوی عطر نسبتا تلخ از لباسهای مشکی و طوسی اش حس میکرد. حتی برای اولین بار متوجه شد قد ییبو کوتاهتر است .
با عصبانیت ساختگی گفت.
_اگه حتی نمیتونی قهوه فوری درست کنی فقط بیخیالش شو.
چشم های ییبو زیر موهای بلندش پنهان شده بود و از نیم رخ بخوبی دیده نمیشد. جان متوجه شد که لب هایش را احتمالا بخاطر سوزش انگشتش بهم فشار میدهد.
_دستتو خشک کن و بیا ببینم.
انقدر برای رسیدن به ییبو عجله کرده بود که یادش رفت شلوار بپوشد. به خودش گفت : هر دو مردیم اشکالی نداره.

در هرصورت شلوارش را از روی زمین برداشت و پوشید . ییبو همان جا پشت اپن ایستاده بود.
_بیا اینجا . میخوام ببینم اگه سوختگی شدیده برات پماد بخرم.
+ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم.
روبروی جان ایستاد و سرش را پایین انداخت.
_اشکال نداره.
دست گرم ییبو را گرفت و انگشت اشاره اش را چک کرد. سوختگی از اطراف در حال سیاه شدن بود با اینحال جدی بنظر نمی آمد.
_خیله خب چیزی نیست. بشین همینجا تا برات قهوه تو بیارم.
ییبو را روی تخت خودش نشاندو به اشپزخانه رفت. ییبو به انگشت اشاره ش نگاه کرد. هزاران زخم بدتر از این حین تمرین اسکیت برد و بسکتبال تجربه کرده بود پس این برایش دردی نداشت. ولی چرا جان با او مهربان است؟
هرروز برایش قهوه درست میکند و با بیسکوییت و شکلات روی میز تحریر میگذارد. این مرد جذاب با رکابی مشکی در حال ریختن دو عدد پودر قهوه در فلاسک کوچک ، با همه اینگونه رفتار میکند؟ گونه هایش هنوز بخاطر دیدن پاهای برهنه جان داغ بود.
در دل غر زد: خجالت نمیکشه با باکسر جلو من میگرده؟ اونم وقتی پاهاش سفید و کشیده ست؟
جان فلاسک را به دستش داد.
_کلاست دیر شد . تاکسی بگیر.
ییبو از روی تخت بلند شد.
+ممنونم جان گا. ممنون که ...مواظبمی.
_باید از مامان بابات بخاطرش پول بگیرم مگه نه؟ من با همه همینجوریم نیازی به تشکر نیست.
کمی هلش داد تا تشویقش کند زودتر برود. ییبو قبل خارج شدن از اتاق گفت.
+من امروز فقط دو تا کلاس دارم. میشه با هم ناهار بخوریم؟
جان در حال خزیدن زیر پتو با صدای ارامی گفت : اره حتما.
ییبو در اتاق را بست و با موبایلش تاکسی اینترنتی گرفت.
نمیدانست چرا ولی در اعماق قلبش احساس خوشحالی و امنیت میکرد.

"تو ماه بودی و بالای سرم می درخشیدی
چشمانم را بستم تا درخششت را نبینم
مگر چند وقت است یکدیگر را میشناسیم؟
دروازه هام قلبم به سوی همه بسته اند الا تو!"

*چون فامیل جوچنگ هم وانگه و نمیخواستم با ییبو هم فامیل باشن ، فامیلش رو جو و اسمش رو چنگ در نظر بگیرین:)

****************************

بعد از اتمام فیلم لپ تاپش را خاموش کرد و کنار گذاشت. درحال مرور بوسه های آن دو مرد رومانیایی در ذهنش بود که در باز شد و جان داخل آمد. خستگی از صورتش پیدا بود.
+سلام جان گا.
_سلام .
جان دوش گرفت و بعد خروج از حمام با حوله ربدوشامبریش در تختش افتاد. با صدایی گرفته گفت.
_صدای گوشیتو کم کن.
+کمه که..
_دوازده شبه. میخوام بخوابم.
ییبو ایرپادش را متصل کرد.
_لامپم خاموش کن.
+چرا خودت اینکارو نمیکنی؟
جان به زحمت بلند شد و به آن طرف اتاق رفت تا کلید لوستر که نزدیک در ورودی قرار داشت بزند. اتاق با وجود پرژکتورهای حیاط زیاد هم تاریک نبود. با قدم هایی کوتاه به تخت برگشت.
+چرا همش دستور میدی؟
ییبو پرسید و صدای خسته او را شنید.
_مدل حرف زدنم اینجوریه وگرنه قصد ندارم دستور بدم.
نفس های جان به سرعت سنگین شد و خوابش برد. ییبو رو به او دراز کشید. بدنش حتی با وجود آن حوله ضخیم باز هم لاغر بنظر می امد و بعید بود عضلاتی قوی داشته باشد.
کسی مانند شیائوجان هرگز تایپ وانگ ییبو نیست .
از وقتی در چهارده سالگی با اولین دوست پسرش قرار گذاشت فهمید از پسرهای کیوت و پر انرژی خوشش می آید. تقریبا کسانی که اخلاقی شبیه خودش داشته باشند. هیچ وقت با ادم های مراقب و مهربان کنار نیامد شاید چون حس میکرد آنها هم میخواهند مثل پدر و مادرش کنترلش کنند. خوشبختانه جان تایپ مورد علاقه ش نبود پس میتواند با خیال راحت به او نزدیک و صمیمی شود.
یکی از دلایلی که انسان ها درمقابل چیزی گارد میگیرند این است که نمیخواهند تغییر را بپذیرند. اگر در آن تغییر ، خطری تهدیدشان کند چه ؟ اگر وابسته شوند و قلبشان بشکند چه؟ آن وقت چه کسی جز خودمان میتواند تکه های خرد شده قلبمان را جمع کند و دلش به حال دست های زخمی مان بسوزد؟
ییبو هم از این قاعده مستثنا نبود پس همیشه روابط کوتاه مدت سطحی انتخاب میکرد. شاید حتی به درستی نمیدانست عشق چه معنایی دارد.
تصمیم گرفت از این به بعد رفتار مودبانه تری نسبت به این مرد داشته باشد. مردی که شش سال از خودش بزرگتر و بسیار خوش قیافه ست.

****************************

آخر هفته ییبو بعد تمام شدن کلاس ها خداحافظی سریعی از جیانگ و لی کرد و با اولین اتوبوس به سمت خوابگاه رفت.
با دیدن جان که پشت میز تحریر نشسته بود و درحال کشیدن قلم روی مانیتور بود نفسی از سر اسودگی کشید. تمام روز استرس داشت او یادش برود قرار بود باهم ناهار بخورند و آنجا نماند.
+سلام جان گا.
به خودش زحمت سر چرخاندن نداد.
_اومدی.
ییبو کفش هایش را پرت کرد و روی صندلی کنارش نشست. جان غر زد.
_کفشاتو بزار توی جاکفشی.
ییبو لب پایینش را گاز گرفت و سکوت کرد. تا به حال او را حین کار یا مطالعه ندیده بود زیرا دیروقت می آمد و زود میرفت. ساعتهایی که در اتاق میگذراند به تعداد انگشتان دست میشد. با دیدن چیزی در مانیتور نظرش جلب شد. کمی به جان نزدیک تر شد و چشم هایش درخشید.
+جاان گا تو مانهوا میکشی؟؟
تقریبا صورتش در مانیتور فرو رفت. جان سرش را به سمت ییبو چرخاند و لبخند محوی زد.
_آره . مانهوا میخونی؟
نگاه ییبو از تصاویر نصفه و نیمه جدا شد و به چشم های جان که پشت عینک گردی پناه گرفته بودند ، گره خورد.
+من دیوونه مانهوام! تو خونه یه کالکشن بزرگ دارم .

بدون اینکه بفهمد بیش از حد به جان نزدیک شده بود. ناخوداگاه چشمش به لب های سرخ او که ده سانتی لبهای خودش بودند ، خورد و دید او زیر لبهایش خال کوچکی دارد. برقی از بدن ییبو گذشت . سریع ایستاد و به جان پشت کرد.
+من گرسنمه.
فقط چیزی از دهنش در رفت.
_اوه کی ساعت یک شد. بیا بریم یه چیزی بخوریم.
جان گفت و بعد برداشتن موبایل و کارت ، عینکش را دراورد و با همان پیرهن استین کوتاه سفید رنگ به سمت کفش هایش رفت. ییبو پشت سر جان راه افتاد. خال وسوسه انگیز زیر لب های هم اتاقیش جلوی چشم هایش میچرخید و مانند یک فریم فیلم تکرار میشد.
داشت تحت تاثیر زیبایی بهشتی آن مرد قرار میگرفت...

LinJie _ Yizhan _ امتدادDonde viven las historias. Descúbrelo ahora