پارت 25

320 81 11
                                    

"شیائو جان نیم ساعت منتظرت می مونم. اگه اومدی میفهمم توام دوسم داری. اگه به هر بهونه ای نیای یه جوری غیب میشم که هیچ جا اثری ازم نبینی"
ییبو با فکری بچه گانه همانجا نشست. همانطور که انتظارش را داشت ردی از خون در حال جاری شدن از کنار قوزکش بود. با چشمان خودش ذره ذره خروج مایع حیات بخش بدنش را نگریست. چشمانش سیاهی رفت و ضعف و حالت تهوع همزمان به معده ش فشار اورد .
کسی پرسید : حالت خوبه اقا؟
ییبو بدون اینکه صورتش را تشخیص دهد در گیجی گفت.
+اره یکی داره میاد دنبالم.
انگشت یخ زده ش به صفحه ساعتش رساند و لمسش کرد.
لبهایش لرزید .
"زمانت تموم شد جان گا"
اشک در چشمانش حلقه زد. با فکر کودکانه اینطور خودش را عذاب داد. اصلا چقدر احتمال دارد ادم از خون ریزی پا بمیرد؟
به خودش احمقی گفت. سعی کرد موبایلش را از جیبش خارج کند تا تاکسی بگیرد که صدایی آشنا شنید.
_وانگ ییبو ؟
ییبو از لای چشمان نیمه بازش نگاهی به سمت صدا انداخت . قد بلند ش و نحوه وانگ ییبو گفتنش.. او شیائوجان بود.
مانند پسربچه ی گم شده در بازار که حال مادرش را یافته ، اشک از چشمانش پایین افتاد.
+جاان..

********************

چنگ جدیدا درگیری خانوادگی شدیدی داشت به همین علت همراه جان برای سیگار کشیدن شده بود. بعد کشیدن سیگار در گوشه حیاط دانشگاه به کلاس رفتند.
روی صندلی کنار هم نشستند.
×بین تو و ییبو همه چی اوکیه؟
چنگ پرسید. جان بی اختیار گفت.
_من دارم مثل موم تو دستاش میشم.
سرش را بالا اورد.
_اه اثر سیگار زیاده . چرت میگم فراموشش کن.
چنگ لبخندی زد.
×میدونی این وجهه ت خیلی بانمکه؟
جان لپ تاپش را باز کرد . اخمی بین ابروانش دوید.
_کدوم وجهه؟
×همیشه تخس و سردی. بعضی وقتام خیلی بدجنس میشی. یادم نرفته اون شب با یوبین چطوری حرف زدی.. ولی وقتی تو فکر ییبویی حتی مدل نگاه کردنت عوض میشه.
جان نگاه بی تفاوتی انداخت.
_جو چنگ فکر کنم بهت گفتم دارم سعی میکنم فراموشش کنم نه؟
×میتونی؟
_چرا فکر میکنی نمیتونم ؟
×پوففف هرکار میخوای بکن.
استاد سر کلاس امد و با نشان دادن طرح هایی از دانشجویان خواست در پریمیر اجرایش کنند. حدود یکساعت از کلاس گذشته بود که صفحه موبایل جان روشن شد. بدون اینکه استاد ببیند پشت لپ تاپ قفل موبایلش را باز کرد و دید در وی چت پیامی از ییبو دارد.
صفحه چت را باز کرد . پیام یک دقیقه قبل ارسال شده بود. عکسی از پایی در حال خون ریزی با متن : من تو کوچه کتابفروشی تی یانم.
دستهایش لرزید. ییبو .. چه بلایی سرش امده ؟
نوشت : چیشده؟ خوبی؟
سین نخورد .
_جواب بده. چی شده؟
باز هم سین نخورد . او انلاین نبود.
"وانگ ییبو لعنت بهت"
از جا پرید.
_جوچنگ سوییچ ماشینتو بده.
همه ی کلاس به سمت مرد جذاب و مودب کلاسشان برگشتند. چنگ سریع و بدون حرف سوییچ را کف دست جان گذاشت . جان به سمت خروجی کلاس دوید . قبل از خروج "ببخشید استاد "ی گفت .
چنگ پشت سرش غر زد.
×حالا همه وسایلشو من باید جمع کنم!
قلب جان درحال بیرون زدن از سینه ش بود. تا رسیدن به پارکینگ و یافتن ماشین چنگ پشت سرهم به ییبو زنگ زد و هر بار با صدای ضبط شده"مشترک خاموش میباشد" مواجه شد .
_وانگ ییبو اگه چیزیت شده باشه من..
پشت فرمان نشست و به سرعت به سمت آن کتابفروشی که فاصله دوری از دانشگاه نداشت به راه افتاد . پانزده دقیقه بعد پارک کرد و اطراف را گشت.
وارد کتابفروشی شد و بعد پیدا کردن فروشنده ، عکس پروفایل ییبو که در دسترس ترین عکسش بود، نشان داد و پرسید او را دیده اند؟ فروشنده گفت امروز چنین شخصی ندیده . فروشنده دوم هم گفت چون تعداد مراجعین کم بوده اگر چنین پسری می دیدند حتما یادشان می ماند.
ناامید از آنجا خارج شد. بیست و پنج دقیقه از زمان ارسال آن پیام میگذشت. چندبار دیگر به ییبو زنگ زد. خطش خاموش بود.
جان دستش را در موهایش فرو کرد. آن پسر کجاست؟
دوباره عکس را نگریست. نور محیط کم بود.
ممکن است او از مسیر فرعی که کوچه ای باریک است امده باشد؟
به سمت کوچه دوید و وقتی اول کوچه رسید حس کرد روح از بدن خارج شد.
فریاد زد.
_وانگ ییبو؟
آن خط قرمز روی زمین خون ییبو است؟ نزدیک که شد دید خون از زیر پای او بی وقفه در حال چکیدن ست و صورت ییبو همچون برفی زمستانی بی رنگ شده. اشک هایش خنجری در قلب جان فرو کرد.
کنارش نشست و در آغوشش گرفت. دستهای ییبو دور گردنش حلقه شد. بدنش میلرزید. آنقدر خون از دست داده بود که اینچنین به رعشه بیفتد.
جان که خیالش از دیدن دوباره مرد موردعلاقه ش راحت شده بود دستش را در موهای او فرو برد.
_ییبو من اومدم .. چیزی نیست. میریم کلینیک.
موهای ییبو که از عرق سردی خیس شده بود از پیشانی ش کنار زد .
_حالت خوبه ؟
+هوم
_یه چیزی بگو . منو نترسون.
ییبو بینی ش را بالا کشید.
+خوب.. نیستم جان .
جان فهمید حداقل از شوک خونریزی تکلمش مشکلی ندارد.
_با این وضعیت نمیتونی راه بری. میخوام بغلت کنم باشه؟
دستش را زیر زانوهای ییبو گذاشت.
_منو سفت بگیر. با شماره سه بلندت میکنم. یک .. دو .. سه.
دست دیگرش را دور کمرش انداخت و ایستاد. ییبو از درد نالید و اشک از چشمانش سر خورد. دستانش را دور گردن جان حلقه کرد و جان به راه افتاد.
+جان .. جان گا داره همینجوری.. از پام خون میریزه رو زمین.
_الان میبرمت دکتر.
جان حس کرد بدن ییبو سنگین شده. نگران شد که هوشیاری ش را از دست بدهد پس مجبورش کرد تا با او حرف بزند.
_پشت سرو نگاه نکن. منو ببین.
ییبو سرش را از روی شانه جان برداشت. جان قدم هایش را تند کرد . بلاخره از آن کوچه تنگ خارج شدند.
_بگو بنظرت من خوش قیافه م؟
+خیلی.
_کجای صورتم از همه بهتره؟
پاسخی نشنید و نگاهی به چشمان بی حالش انداخت. حاضر بود همه چیزش فدا شود ولی چهره رنگ پریده ییبو را نبیند. باز هم سوال کرد.
_جوابمو بده.
+چی.
_کجای صورتم جذابتره؟
+همه ش.
_اگه جراح بودی کجا رو تغییر می دادی؟
+قلبتو..
قلب جان تیر کشید حتی در این موقعیت هم ییبو دست از علاقه اش برنمی داشت . با زحمت از روی شلوارش دکمه ی ریموت در جیبش لمس کرد و در ماشین باز شد. ییبو را روی صندلی نشاند. سر ییبو به یک سو رفت و هوشیاری ش کم تر شد. جان سریع کمربندش را بست و به نزدیک ترین کلینیک راند.
ییبو را به بخش اورژانس بردند و پرستار بعد پرسیدن اسم و فامیل بیمار و شنیدن خلاصه ای از اتفاقی که برای او افتاده، از جان خواست وارد بخش نشود و در سالن منتظر بماند. جان روی صندلی نشست و متوجه شد سمت چپ پیراهن و شلوار روشنش از خون سرخ شده ست. دست هایش شروع به لرزیدن کردند. اگر اتفاقی برای پای ییبو بیفتد چه؟
اگر از خونریزی به کما برود چه؟
تمام وجودش از ترس آکنده شد. جمله ییبو در سرش چرخید.
"چندبار دیگه میخوای منو بشکنی؟"
راه تنفسش از بغض تنگ شد.
"ییبو فقط بیدار شو. من بخاطرت از همه چی میگذرم"
در دلش گفت . ارنجهایش را روی زانوانش قرار داد و موهایش را چنگ زد. در دل هزاران بار از ییبو عذرخواهی کرد. پزشکان و پرستاران مدام به بخش اورژانس رفت و امد می کردند . بیماران روی برانکارد ، روی کول یا آغوش دیگران به بخش برده میشدند و لحظات استرس زا تمامی نداشت.
ابلاخره پرستاری گفت : وانگ ییبو . همراه داره؟
جان با سرعت به سمتش رفت.
_بله منم .
با صدایی لرزان پرسید.
_حالش .. خوبه؟
پرستار گفت : برید داخل . تخت شانزده .
کمی صدایش را بلند کرد : گائو شی ده. همراه داره؟
فضای اورژانس به معنی واقعی کلمه ترسناک بود. به سادگی ساعت فوت اعلام میکردند و بخش سوختگی و بریدگی از بخش عمومی جدا نبود. جان فقط خودش را با قدم هایی بلند به تخت شانزده رساند. پرده دورش را کنار زد و داخل رفت .
ییبو کوچکش با ماسک اکسیژن نفس میکشید و سرمی در دستش بود.
دکتر که زنی جوان بود پرسید : ایشونو میشناسید؟
جان تلو خورد ولی قبل سقوط دکتر بازویش را گرفت و روی صندلی به جای خودش نشاند.
به شوخی گفت : یه تختم به شما بدیم؟
جان دستان لرزانش را تکان داد.
_من .. خوبم. میشه بگید حالش چطوره؟
×لطفا اول چندتا سوال منو جواب بدین. اسم و فامیلش چیه؟
_وانگ ییبو.
×به سن قانونی رسیده؟
_بله.
×شما چه نسبتی باهاش دارید؟
_هم خونه ایم.
×این حادثه چطوری اتفاق افتاد؟
جان نفسش را بیرون داد . همین که صدای منظم قلب ییبو را از دستگاه میشنید نفس های خودش هم ارام شد.
_برام تو وی چت ادرسشو فرستاد. منم رفتم دیدم اینجوری شده. زیر پاش یه بطری شیشه ای شکسته بود .
×اها .. اسم و فامیلتون؟
_شیائو جان.
×اقای شیائو لطفا تا زمانی که اقای وانگ به هوش بیان از بیمارستان خارج نشید.
یعنی این دکتر شک دارد که خودش این کار را با ییبو کرده است؟ جان که حتی دل دیدن انگشت سوخته ش هم ندارد.
_پاش آسیب جدی دیده؟
دکتر به ساعتش نگاهی کرد و از دیدن ساعت پایان شیفتش خوشحال شد.
×تو پاش کلی خرده شیشه بود که درشون اوردیم.
سرش را از پرده بیرون برد و فریاد زد.
×شیفت دکتر جائو شروع شد.
به جان نگاه کرد و گویا دارد گزارش برای پرستار میخواند ادامه داد.
×خون زیادی از دست داده بود و علائم شوک عصبی داشت. خون بهش تزریق شده . سرم و مسکن هم تزریق شده . پاش چندتایی بخیه خورده . تاندون کمی اسیب دیده بهتره فعالیت ورزشی تا یکماه اینده انجام نده . نهایتا تا دو ساعت دیگه هم به هوش میاد. خب سوال دیگه هم هست؟
جان کمی به سمت دکتر خم شد.
_خیلی ممنونم.
×خواهش میکنم وظیفمه . شما هم لباساتون رو عوض کنید و قبل اینکه کنار دوستتون بیفتید یه چیز شیرین بخورید.
وقتی تنها شدند روی تخت نشست و دست ییبو را گرفت.
_ببین با خودت چیکار کردی اگه چیزیت میشد چی.
موبایلش برای صدمین بار لرزید. دست ییبو را رها نکرد و جواب داد.
_بله؟
×شیائو جاان کجایی ؟
_آچنگ.. من..
×خودم میدونم تو یه کلینیک خصوصی. لوکیشن ماشینو چک کردم. حالت خوبه؟
_خوبم.
×پس تو درمانگاه چیکار میکنی؟
_ییبو براش یه مشکلی پیش اومده .
×اوه حالش خوبه؟
_بیهوشه
×میخوای بیام پیشت؟
_نه . بعدا ماشینتو برات میارم . ممنون که بهم دادیش.
×پس رفیق به چه درد میخوره؟ اصلا برش دار مال خودت.
_ماشینتو؟
×نه وانگ ییبو رو.
جان لبخند تلخی زد و به چهره غرق در خواب ییبو نگاه کرد.
_دیر نشده؟
×هیچ وقت دیر نیست احمق.
_مرسی برای همه چیز.
×بعدا بهم بگو حال ییبو چطوره. فعلا
_فعلا
جان تماس را قطع کرد. مژه های تیره ییبو که از روز اول نظرش را جلب کردند خیس بودند. حتی در خواب هم درد میکشید. جان نفس عمیقی کشید و منتظر شد ییبو بیدار شود.

وقتی ییبو به ارامی چشم هایش را باز کرد جان سریع پرستار را صدا زد. پرستار بعد چک کردن گفت حالش خوب است. بعد جدا کردن دستگاه اکسیژن و انژوکت هم گفت به حسابداری بروند.
جان کنار ییبو روی تخت نشست.
_خوبی؟
ییبو نگاهش را از جان نمیگرفت. چیزی بهتر از این وجود دارد که قبل خواب و بعد بیداری آن چشمان دلپذیر را ببیند؟
جان کمی سمتش خم شد.
_ییبو حرف بزن. منو میبینی؟
ییبو با بدجنسی و صدایی گرفته گفت.
+تو کی هستی؟
دید که همان یک ارزن رنگ ، از رخ جان پرید.
_من.. منو نمیشناسی؟
+نه
جان با لحنی ملتمس گفت.
_وانگ ییبو واقعا نمیدونی من کی م؟
ییبو دستش را بالا برد و صورت جان را نوازش کرد.
+قیافت اشناست.
اشک که در چشمان جان دوید، سریع پشیمان شد.
+شناختم شناختم . شیائوجان.
صورت جان به سرعت افروخته شد و ییبو یک لحظه ترسید.
_با من بازی میکنی؟
ییبو نالید.
+اخ پاممم .. قطع شده؟
جان زیر لب فحشی داد . این پسرک هنوز به دنیای سوبرها برنگشته اذیتش میکند؟
_نه بخیه خورده .. میشه بگی چی شده؟
ییبو ملافه سفید را کنار زد و دید هر دو پاچه شلوارش تا ران بریده شده اند . دکترها برای چک کردن وجود خرده شیشه های بیشتر این کار را کرده بودند. دور ساق همان پایی که به بدنه موتور برخورد کرد باندپیچی شده بود. انگشتان پایش را تکان داد و هیسی از درد کشید.
+داشتم میرفتم کتابفروشی. اون کوچه خیلی تنگ بود دوتا موتوری رد شدن یکیشون زد بهم. من افتادم زمین دیدم شیشه زیر پام بوده.
انگار چیزی یادش امده باشد نیم خیز شد.
+جااان تو..
دست جان را گرفت و این طرف و آن طرف چرخاند.
+تو تازه اتل دستتو باز کردی. منو بغل کردی.. دستت درد نمیکنه؟
جان کمی جلو رفت و ییبو را بین بازوانش فشرد.
_حداقل دوساعت بیهوش بودی بعد نگران منی؟
موجی از امنیت در آغوش گرم جان در وجودش پیچید.
+کاش توام یکم نگرانم میشدی شیائوجان.
جان سرش را چرخاند و در گوش ییبو گفت.
_داشتم می مردم.
ییبو از برخورد نفسهای جان خودش را جمع کرد.
_همیشه باید جلوی چشمام باشی.
ییبو چشمهایش را بست. در اغوش جان است و عطرش در بینیش احساس میشود؟ او میگوید باید جلوی چشمش باشد؟ الان واقعا بیدار است یا این فقط توهماتش در کماست؟
خواست چیزی بگوید که صدای بلندی از راهرو شنید.
×جائو یونگشین تو اجازه نداری بیای اینجا!
خودش را عقب کشید.
+دوست پسرم اینجاست

LinJie _ Yizhan _ امتدادМесто, где живут истории. Откройте их для себя