پارت 30

349 83 4
                                    

سینه ش زیر فشار هزاران کیلوگرم آهن مذاب نامرئی در حال متلاشی شدن بود .
فقط چند ثانیه تا ایست کامل قلبش فاصله بود که در محکم بهم کوبیده شد. سرش را چرخاند و پسری مو بلوند دید .
استخوانهایش جوش خوردند و اکسیژن راه خودش را به ریه هایش یافت.
با صدایی که گویی از دنیای مردگان بازگشته بود صدایش زد.
_ییبو.
او جلو آمد . بازوی جان را گرفت و در تخت پرتش کرد.
بدون اینکه لحظه ای مجال دهد دست هایش را کنار سرش قفل کرد و لبهایش را به لبهای او چسباند. بوسه ای شروع شد که نشانگر تمام جدایی شان بود .. تمام غرور ها و تمام منطق های بی معنی..
ییبو او را بوسید و لب پایینش بین دندان هایش فشرد. قبل از اینکه طعم شیرینش با خون ترکیب شود رهایش کرد و زبانش را روی لبهایش کشید. با حرارت ادامه داد و حتی نمیگذاشت جان جواب یکی از بوسه هایش را بدهد . حق چنین کاری نداشت! فقط باید بوسیده میشد . تصاحب میشد و پرستیده میشد!
زبانش را وارد دهان جان کرد . او لرزید و تقلا کرد مچ هایش را آزاد کند. ییبو عقب کشید تا اجازه دهد نفسهایش از مرگ نجاتش دهند هرچند دستهایش را رها نکرد. دهان نیمه بازش ، لبهایی پف کرده و سرخ ، آن خال لعنتی ، و هوایی که با سرعت از بین آنها خارج و داخل میشد ، چیزی بود که او بتواند از آنها دل بکند ؟
سرش برای بوسیدن جلو رفت که اسمش را شنید.
_ ییبو
جان چشم های خیسش را باز کرد. دیدن جان از این زاویه ؛ که زیرش است و حتی نمیتواند دستهایش را یک سانتی متر جابجا کند بیش از حد اغوا کننده نیست؟
+بله؟
_تو منو.. دوست داری؟
در گوش جان نجوا گون گفت.
+من عاشقتم شیائو جان.
نمیخواست جان را بترساند یا باعث شک و تردیدش شود پس از رویش بلند شد . او را روبروی خودش نشاند.
+من هیچ وقت ، هیچ جوری نتونستم ازت بگذرم.
محکم تنش را بین بازوانش فشرد. اشکهای مرد قوی و مهربانش شروع به ریختن کرد. مقطع حرف میزد.
_منو ببخش. معذرت میخوام .. چندبار بگم ببخشید که راضی بشی ؟ همه.. همه ش تقصیر منه .. من.. خیلی وقته عاشقتم و نگفتم.. منو میبخشی مگه نه؟
ییبو موهایش را بوسید.
+هیششش گریه نکن.
تاب و توان دیدن آن چشمها و بینی قرمز را نداشت هرچند با موهای پریشانش ترکیبی دیوانه کننده بود. به صورتش نگاه کرد.
+از چشمات برای گریه استفاده نکن.. منو ببین . واو خیلی خوش شانسی چه پسر جذابی گیرت اومده.
با دیدن لبهای سرخش خم شد که دوباره او را ببوسد ولی جان عقب رفت.
_ییبو منو بخشیدی؟
+اره.
_واقعا هنوزم دوسم داری؟
+اره.
_مثل قبل؟
+از قبل بیشتر.
چشمان نم دار و آن لب ها بشدت وسوسه اش میکرد. آن هم حالا که شنیده بود جان دوستش دارد.
+راستی تو چی گفتی؟ عاشق کی هستی؟
جان اشکهایش را پاک کرد.
_من..
+بگو.
جان کمی به عقب خم شد و به گوشه ای خیره شد.
_من.. عا..
+بگو جان..
_اینجوری بهم زل زدی نمیتونم بگم.
ییبو هلش داد و او قبل افتادن ارنجهایش را از پشت تکیه گاه کرد. کم مانده بود سرش به تاج تخت برخورد کند.
_چیکار میکنی.
ییبو بین پاهایش خزید و کف دستهایش کنار پهلوهای جان رو تشک قرار گرفت.
+عاشق کی هستی؟
قبل شنیدن پاسخ ، بوسه سبکی به لبهایش زد.
+زود بگو.
_چی بگم؟
جلو آمد ولی ییبو اجازه بوسه نداد.
+عاشق کی هستی؟
نگاه جان از لبهای ییبو بالا امد و به چشمهایش رسید.
_من عاشق توام وانگ ییبو.
ییبو بدون از دست دادن ثانیه ای شروع به بوسیدنش کرد و این بار جان به گرمی جوابش را می داد. بدنش گر گرفت . فقط دریافت بوسه ها کافی بود و هیچ لمسی نیاز نبود تا شعله های خواستن درونش زبانه بکشد. شیائو جان از چه ساخته شده است که چنین تسلطی بر جسم و روان ییبو دارد؟
جان حین بوسه بدون اینکه لبهایش را از لبهای ییبو جدا کند کمی جابجا شد . دستهایش را دور گردن او انداخت و در تخت دراز کشید. دست ییبو بی صبرانه روی پیراهنش از شکم تا سینه کشیده شد. دکمه سوم پیراهنش را باز کرد و همزمان زبانش را در دهان جان برد. جان حس کرد دلش به هم پیچید با اینحال نمیخواست از ییبو جدا شود.
دلتنگ لبهایی بود که در خواب و مستی بوسیده بود ولی حالا دارند پاسخ تک تک بوسه ها را میدهند. زبانهایشان که چندین بار باهم برخورد کرد نفس هایش سنگین شد و انگار الکتریسته از بدنش رد شده باشد ، سریع نشست.
دستهایش پایین رفت و کمر ییبو را بین بازوانش گرفت. تنش انقدر داغ بود که جان از روی پیراهن سفیدش هم دمای بالایش را حس کند. چند ثانیه به چشمان خمارش نگاه کرد. ییبو روی ران های جان نشست و دوباره لبهایشان بهم چسبید.
دستان ییبو درحال باز کردن دکمه های جان بود. جان لب بالایش را بوسید و مکید . کمی پایین رفت و با لب نرم زیرینش هم همینکار را کرد ولی قبل رها کردن دندانهایش همانجا فرو شد.
ییبو نالید و جان نفس داغش را بیرون داد. کمی از او فاصله گرفت.
_بسه
نفس نفس زنان به هم نگاه کردند.
ییبو بی شرمانه گفت.
+ولی من میخوام باهات بخوابم!
جان با تعجب از بی پروایی ییبو ، گونه ش را نوازش کرد.
_الان آماده نیستیم.
+من آماده م.
_خیلی زوده.
+برای من که چندماهه میخوام بدنتو مال خودم کنم زود نیست.
تخت انقدر کوچک بود که نتواند ییبو را با گردشی بخواباند و آرامش کند. پس در همان حالت گفت.
_باید اول همه چیزو با اون پسره تموم کنی.
+در واقع از اولم چیزی بینمون نبود که بخوایم تمومش کنیم .
جان لبخند تلخی زد.
_همون یه ذره که بود رو هم تموم کن.
ییبو را روی تخت گذاشت و بلند شد تا پشت به او ، دکمه هایش را ببندد. ییبو در تخت دراز کشید و به خود پیچید. یادش نمی آمد هرگز برای کسی این چنین به تشویش افتاده باشد. گویی جوینت کشیده که چشم هایش انقدر تنگ شده اند. جان بعد بستن دکمه هایش به توالت رفت.
ییبو که تنها شد پیراهن بلندش را بالا کشید. در کمرش دردی لذت بخش حس میکرد و برامدگی عضوش از روی شلوار هم مشخص بود.
زیر لب گفت .
+جان.. توعه لعنتی .. از وقتی باهات آشنا شدم برای هیچکس راست نکردم! اون وقت تو با دو تا بوس اینکارو باهام کردی.
جان از توالت بیرون آمد و ییبو پیراهنش را رها کرد.
جان پوزخندی زد.
_داری چک میکنی سر جاشه یا نه؟
روی صندلی رو به ییبو نشست. دستش را به سرش تکیه داد و مشغول تماشایش گفت.
_تو واقعا زیبایی.. هیچکس نمیتونه تو رو نقاشی کنه. از کجا اومدی؟
ییبو حس کرد در دلش هزاران هزار پروانه به پرواز درامدند. حتی صدای بالهایشان هم می امد. لبخندی زد.
+بنظرت بازیگر شم؟
جان اخمی کرد .
_من داشتم فکر میکردم برم چشمای هر کسی که امروز تو رو با این قیافه دیده دربیارم. اونوقت میخوای بری جلوی دوربین؟
ییبو به پهلو خوابید.
+ پس چشمای خودتو دربیار.
جان سوالی نگاهش کرد و ییبو ادامه داد.
+از کلاس که برگشتم تازه رنگ کردم. فقط تو دیدی.
قلب جان به تپش افتاد. میترسید جلو برود و از روی شهوت کار به نظر خودش ، احمقانه ای انجام دهد.
به زحمت لبخند بزرگش را کنترل کرد.
_من .. واقعا خوش شانسم.
نمیخواست نگاه از آن خدا بگیرد. برای جان ، ییبو خدایی ستودنی بود که باید تک تک خواسته هایش بی چون و چرا عملی شود. هرچند شخصیت محافظه کارش زیاد موافق اینکار نبود .
سیستمش را روشن کرد و مشغول کار شد و درد کتفش از یادش رفت. ییبو هم کمی در تخت غلت زد و با موبایلش مشغول شد.
دوساعت بعد جان پرسید.
_ برای شام بریم بیرون؟
خودش حرفش را نفی کرد.
_ با این قیافت هیچ جا نمیریم . هروقت موهاتو مشکی کردی میتونی بری بیرون.
ییبو خندید.
+داری برام قلدری میکنی؟ نمیدونستم انقد مالکیت طلبی.
_خودمم نمیدونستم.
حتی از تصور اینکه ییبو مو بلوند ، که از همه انسان هایی که میشناخت دلفریب تر شده است، وارد مکانی عمومی شود و نگاه دیگران به او بیفتد عصبی میشد.
+با گوشیم سفارش میدم.
آن شب با اصرارهای ییبو برای خوابیدن روی یک تخت گذشت و در نهایت که فهمید جان به هیچ وجه راضی نخواهد شد به تختش برگشت و غر زد.
+مگه عاشقم نیستی؟ باید مثل دوتا قطب اهنربا به هم بچسبیم.
جوابی دریافت نکرد و زیر پتو خزید.
صبح با بوی قهوه بیدار شد. جان در آشپزخانه با پیراهن دو رنگ خاکستری و نارنجی پاستلی ، و موهایی که نیمی روی پیشانی ریخته بود ، در حال ریختن قهوه در دو ماگ سرامیکی بود. کاری که از وقتی قرار شد با هم دوست باشند ، دوباره انجام می داد.
ییبو خمیازه ای کشید : صبح به بخیر دوست پسر خوشگلم.
جان با جدیت نگاهش کرد : کی گفته من دوست پسر توام؟
ییبو نالید : حافظه ت پاک شده؟
جان از آن طرف اتاق در حال فوت کردن ماگش گفت : نه نشده. فقط یادم نمیاد کی قبول کردم دوست پسرت باشم؟
+جاااان
_پاشو دوش بگیر ببرمت آرایشگاه . به کلاس اولمون نمیرسیم.
ییبو با حوله به سمت توالت رفت. جان کیت کت باز کرد و قبل آنکه تمامش کند ییبو با حوله ربدوشامبری ش بیرون امد. از موهای مشکی ش آب میچکید.
جان چندبار پلک زد.
_موهات..
ییبو با حوله کوچکی مشغول خشک کردن شد و پشت صندلی اپن نشست.
+فکر کردی رنگ واقعی زدم؟ اسپری بود الانم شستم رنگش رفت .
جان از آن طرف اپن باشه ای گفت . حتی الان که به او اعتراف کرده و به یقین اوهم دوستش دارد ، باز دلهره از دست دادنش را داشت. در دل قسم خورد که هرگز از او جدا نشود اگرچه حتی اگر میخواست هم نمیتوانست. وجود جان به ییبو تنیده شده!
ییبو از قهوه ش نوشید.
+جان یه چیزی بگم؟ وقتی رفته بودم خونه و مامانم دید دارم تو ماگ قهوه میخورم خیلی تعجب کرد. گفت کی تو ماگ به این بزرگی قهوه میخوره از کافئینش می میری! ولی من بخاطر تو عادت کردم. هرروز برام یه فلاسک قهوه میزاشتی.
_قبلا نمیخوردی؟
+چرا ولی خیلی کم. از تلخی ش خوشم نمیومد. ولی عجیبه.
_چی عجیبه؟
+قهوه های تو از همون روز اول انقد خوشمزه بودن معتادش شدم.
_حتی اون پودرای فوری؟
+واسه اونا که می میرم.
جان لبخندی زد.
_انقدر شیرین زبونی نکن. کیت کتو بخور. اگه میخوای بامن بیای باید از این به بعد زودتر بیدار شی.
ییبو ذوق زده پرسید.
+واقعا باهم میریم دانشگاه؟
_نمیخوای؟
+میخوااام.
_پس زودباش. با اتوبوس می ریما . دیگه تاکسی تعطیل.
+چه بهتررر. بیشتر با همیم.
شکلات را در دهانش چپاند و سریع لباسهایش را عوض کرد. جان سعی کرد زیاد نگاهش نکند. کوله و بوم کوچک سفید برداشت.
ییبو تیشرت مشکی ، و پیراهنی مشکی با سر آستین و یقه ابی رنگ پوشید. شلوار جین به پا کرد و موهای بلند تیره ش را بالا داد.
جان با تحسین نگاهش کرد.
_بریم.
ییبو کوله ش را برداشت و روبروی جان ایستاد.
+خوب شدم؟
_اره. زودباش بریم.
+دیگه خوشگل نیستم؟
_خیلی مردونه شدی.
+تو چجوری دوست داری؟
_دیرمون شد.
ییبو مانع رفتن جان شد و در چشمانش نگاه کرد.
+بگو کدوم ورژنمو دوست داری؟ مردونه یا کیوت؟
جان دست آزادش را میان موهای ییبو فرو برد و کمی سمتش خم شد.
_از موهای مشکی و مردونه ت خوشم میاد.
مکثی کرد و ادامه داد.
_و برای کیوتیت جونمو میدم.
از نزدیکی شان دیگر کنترلی بر خودش نداشت . دستش پشت گردن ییبو سر خورد و او را جلو کشید و لبهایش که از دیروز سوراخ زخم کوچکی رویشان مانده بود ، بوسید. ییبو هومی از لذت کرد و بوسه را عمیق تر کرد. قبل از آنکه زبانشان درگیر شود جان عقب رفت.
_دیر شد.
ییبو چشمهای خمارش را گشود و نالید.
+جاان بیا باهم بخواابیم.
جان خندید.
+تازه بالغ شدی؟ مثل یه بچه گربه هورنی هستی.
ییبو گریه ای مصنوعی سر داد.
+تو نمیدونی دم و دستگاه من چند وقته خاک خوردن. توام انقد سکسی.. نمیدونم چطور اینهمه مدت دووم اوردم و بهت تجاوز نکردم.
جان بازویش را گرفت و دنبال خود کشید.
_چقد بی شرمانه حرف میزنی وانگ ییبو!

**************************************

ییبو تمام مدت در حال لبخند زدن بود. لی و جیانگ بارها پرسیدند چه اتفاقی افتاده ولی ییبو انقدر درگیر یاداوری خاطرات شیرین بوسه هایشان بود که نمیتوانست حتی یک کلمه حرف بزند. وقت ناهار بلاخره بر خودش مسلط شد.
+بچه ها یه چیزی میخوام بهتون بگم .
موبایلش لرزید. ارتور بود.
+سلام.
×میشه همو ببینیم؟
+اتفاقا باید باهات صحبت کنم. پشت دانشکده خوبه؟
×اره. منتظرم.
ییبو بعد قطع کردن تماس ، ایستاد و گفت : بچه ها من برمیگردم.
لی پرسید : چیزی شده؟
ییبو سرش را تکان داد : میرم با ارتور کات کنم!
لی متعجب گفت : مگه هنوز با همید؟
+اسما اره. فعلا.
به سمت خروجی غذا خوری به راه افتاد. پشت دانشکده ارتور و دو سه نفر ایستاده بودند. ییبو ترسید که بعد گفتن حرفهایش با آن ها درگیر شود و دوربین هم آن قسمت را نمیگرفت.
پس برای احتیاط صدا زد.
+ارتور بیا بریم اون طرف تو محوطه.
ارتور و دوستانش کمی به هم نگاه کردند و به جایی که ییبو اشاره میکرد رفتند. ییبو در محوطه سبز ایستاد و ارتور هم روبرویش ایستاد. دوستانش در فاصله ای نه چندان دور متوقف شدند .
×موهاتو بلوند نکردی ییبو.
+تمایلی نداشتم.
×حیف شد. چخبر
+هیچی. چی میخواستی بهم بگی؟
ارتور دستهایش را بیخیال در جیب شلوارش آبی فرو کرد.
×ما باید بهم بزنیم.
+برای گفتن این اومدی؟
×آره .
ییبو پشت سرش را خاراند.
+زحمت دادی به خودت. پشت تلفنم میشد بگی.
به چشم های ارتور زل زد.
+ولی من چیزای مهم تری برای گفتن دارم. میتونی سر پا بشنوی؟
ارتور اخم کرد.
×منظورت چیه؟
+اهه پسر .. تو فکر میکنی خیلی باهوشی مگه نه؟ فکر میکردی الان میای و بهم حرفای تحقیر آمیز میزنی و روان مریضت آروم میشه؟ نچ نچ درمورد وانگ ییبو اشتباه کردی.
با حالتی مصنوعی به بالا نگاه کرد و درحال تفکر گفت.
+ماه اول دانشگاه بود نه؟ یا ماه دوم بود؟ اون موقع تو با جیانچی قرار میزاشتی.
اخم های ارتور بیشتر درهم کشیده شد.
×حرفتو بزن

LinJie _ Yizhan _ امتدادOnde histórias criam vida. Descubra agora