پارت 66

274 72 10
                                    

با سردردی دوبرابر بدتر از شب گذشته بیدار شد. در تخت بزرگ طوسی رنگش غلت زد و بالش را روی سرش فشرد. کمی بعد با صدای الارم موبایلش از تخت پایین امد.
دوش گرفت و قهوه دم کرد . بطری خالی کنیاک که دیشب از بین کلکسیون مشروبش برداشته بود در سطل اشغال انداخت و پیامهایش را چک کرد.
چند مشتری میخواستند ملک ببینند و وانگ ییبو بعد از صبحانه مختصر و قورت دادن مسکن ها به سوی محل کارش راه افتاد.
تویوتا کرولا بژ ش زیر باران صبحگاهی پکن خیس میشد و برف پاک کن به سرعت کار میکرد. از تصور اینکه الان آن مرد هم باران این شهر را میبیند فاصله ابروانش کم شد.
مسبب تمام عذاب هایی که ییبو متحمل شده ، برگشته است.
همین فکر به تنهایی میتوانست تا حد مرگ عصبانی ش کند که یادش افتاد او هنوز همانقدر ستودنی ست. شاید حتی از قبل بیشتر .
موهای بلندش که گردنش را لمس میکردند و چشمان کشیده و مردمکهای درشتش..
زیر لب گفت.
+شیائو جان چرا انقد خوشگلی؟
سرعتش را بیشتر کرد و به سوی شرکت املاک راند.
+از پسرای خوشگل متنفرم.

بعد از نشان دادن چند ملک که یکی از آن ها مورد پسند مشتری بود در کافه ای نشستند تا ییبو قرارداد ها و نحوه حواله پول را توضیح دهد. مشتری که زنی میانسال بود قصد داشت آن خانه گران قیمت را بخرد و کمیسیون خوبی گیر ییبو می آمد. پس با چرب زبانی او را نونا صدا میکرد.
وقتی او پرسید چه معنایی دارد ، ییبو به دروغ گفت مدتی در کره زندگی کرده و کره ای ها به خواهر بزرگترشان نونا میگویند!
در این مدت یاد گرفته بود چطور انسان ها را بازی دهد ، راضی شان کند و برایشان در نقش فردی دلسوز ظاهر شود. با لبخند های کشنده ش دل هر کسی را میبرد.
بعد از خوردن قهوه به همراه زن به شرکت رفتند تا باقی مراحل خرید انجام شود.
حدود یک بود که توانست موبایلش را چک کند. بیش از ده میس کال از چنگ داشت. به او زنگ زد و صدایش در گوشش پیچید.
×مشاور وانگ چرا جواب نمیدی؟
+با مشتری بودم گا .
×من امشب یه جشن کوچولو گرفتم. همون جمع خودمون.. ادرسشو برات میفرستم.
نیشخندی زد و روی صندلی ش نشست.
+اولین کسی هستی که میبینم بعد مرگ پدرش جشن میگیره!
×وانگ ییبو واقعا زبونتو میبرم! بخاطر این مهمونی گرفتم که ارث و میراثم امروز رسما به نامم خورد و زی یی هم برگشته پیشم.
+باشه.. ادرسو بفرست مرد پولدار.
مکثی کرد و قبل قطع شدن تماس پرسید.
+اونم میاد؟

سکوتی پشت خط ایجاد شد. بعد از چند ثانیه چنگ گفت.
×به فرض بیاد.. میترسی باهاش روبرو شی؟
+نه.. رئیسم صدام میکنه. میرم دیگه.
×امشب منتظرتم.
بعد از قطع شدن تماس به مانیتور خاموش خیره شد. بحث ترسیدن از مواجهه با جان نبود فقط نمیخواست او را ببیند. دیدن جان تمام روزهای تاریکی را به یادش می آورد که سعی در فراموش کردنشان داشت.
اهی کشید و بقیه روز در دفتر و پاسخ آنلاین و تلفن مشتری ها گذراند.
عصر به جیانچی زنگ زد و از او خواست برای مهمانی خودش را برساند. ولی جیانچی حین آه و ناله گفت دلش میخواهد تا صبح زیر آن مرد خاورمیانه ای بماند!
گویا برای خودش سکس پارتنری خارجی پیدا کرده بود.
ییبو پیراهن و شلواری مشکی پوشید و کاپشنی تیره به تن کرد. شال گردن دور گردنش پیچید و به سمت محل مهمانی راه افتاد.
پارتی چنگ در بار کوچکی برگزار میشد که البته تمامش رزرو رئیس جو جوان بود. محیط گرم و صمیمانه و دکور با رنگهایی قهوه ای و نارنجی بود. حتی نور چراغ ها هم به زردی میزد.
موسیقی نه چندان ارام پخش میشد . در کل ده نفر در میز بزرگ نشسته بودند ولی رقصنده ها روی استیج کارشان را انجام میدادند و چندین بارمن منتظر بودند تا بلاخره کسی درخواست نوشیدنی کند.
ییبو کاپشن به دست جلو رفت و بین آن افراد جان را ندید. نفسی از سر آسودگی کشید. چنگ و زی یی با دیدن ییبو دست تکان دادند.
جیانگ از آن طرف میز دوان دوان آمد و او را بین بازوانش فشرد.
جیانگ : رفیییق چندوقته ندیدمت حالت چطووره؟
پشت سرش لی هم ظاهر شد.
لی : ییبو! خیلی سرت شلوغ شده ها!
ییبو لبخند بی روحی زد. لحن دوستانش فرقی با روزهای اول دانشگاه نداشت. شش سال گذشته است و تنها کسی که ترک خورد ، شکست ، خرد شد و تغییر کرد ییبو بود.
+دلم براتون تنگ شده بود.. جیانگ نامزدیتو تبریک میگم. ببخشید نتونستم بیام.
رن مین که حالا نامزد جیانگ بود از پشت سر مردان قدبلند ظاهر شد. لباسی مشکی و زردوز به تن داشت و اندام پیچ و خم دار زنانه زیبایش به چشم می آمد.
رن مین : منم خیلی وقته ندیدمت وانگ ییبو! چرا دیگه نیومدی کلاب موتور؟
ییبو دست داد و پرسید.
+لی یان اومده؟
لی یان همان دخترکی که ییبو مدتی با او صمیمی شده بود دست تکان داد.
لی یان : کوری؟ اینجام!
مثل همیشه کیوت و تخس بود. ییبو کنارش نشست و به بقیه هم سلام کرد. چند نفر را نمیشناخت ولی بعد فهمید وکلا و دوست چنگ و زی یی هستند.
لی یان از شامپاینش نوشید و گفت : چخبر؟ چرا شمارتو عوض کردی؟
ییبو به صورت بانمکش لبخند کمرنگی زد. در دل گفت اگر به دخترها تمایل داشت قطعا با چنین کسی قرار میگذاشت. او بامزه ، شجاع و نترس بود و شخصیتی بسیار منعطف داشت. ییبو با بدجنسی گفت.
+تو هنوز سینگلی؟ با این اخلاقات هیچکس باهات قرار نمیزاره!
دخترک چشمان درشتش را چرخاند.
لی یان : من لایق یه مرد عالی و کاملم. خوش قیافه و قدبلند و مراقب!
+مثل یه پدر؟
زی یی وارد صحبتشان شد.
زی یی: دقیقا ! اون از مردای سن و سال بالا خوشش میاد!
+واقعا؟ به شخصیتت نمیاد یه بیبی گرل با زنگوله باشی!
مشت لی یان به بازوی ییبو خورد.
لی یان: کاش فقط دهنتو ببندی!
زی یی : پارتنر قبلیش ده سال ازش بزرگتر بود.
لی یان : که چی؟
ییبو دستش را روی ران لی یان گذاشت و در صورتش گفت.
+بیبی گرل!!
لی یان : خفههه شو.
قبل اینکه درگیری فیزیکی به وجود بیاید لی گفت.
لی : جای کریس گا خالی! کسی ازش خبر داره؟
جیانگ : اره تو گروه گفته بود برای اردوی تمرینی بچه های باشگاهشو برده گوانگ جو. سر نزدی؟
لی : نه.
جیانگ : باشگاه بسکتبالش خیلی بین مقطع ابتدایی سرو صدا کرده . همه میگن مربی خوش قیافه ست پس بچه مونو ببریم پیش اون!
لی : تو این کشور فقط باید خوش قیافه باشی تا به یه جایی برسی.
جیانگ : ییبو تو چرا از گروه لفت دادی؟
ییبو چندبار پلک زد. حتی یادش نمی آمد درباره کدام گروه صحبت میکنند.
+حتما دستم خورده . دوباره اد کن.
صدای زی یی را شنید :  پشمامم اون جانه؟
نگاه ییبو به سمت ورودی چرخید. مرد قدبلندی از ورودی بار رد شده و در حال تحویل کت بزرگ بوفالوی قهوه ایش به زن صندوقدار امانات بود. خاطره ای از جلوی چشمان ییبو گذشت.

LinJie _ Yizhan _ امتدادМесто, где живут истории. Откройте их для себя