پارت 56

267 73 18
                                    

از سرما لرزید و قدم هایش را تند کرد. از حیاط خانه گذشت و پشت در ایستاد. برای ورود تردید داشت.
"شیائو جان از پسش برمیای... تا ابد نمیتونی پنهونش کنی. اروم باش"
در دل به خودش گفت و بلاخره بعد درگیری فکری در زد . چند ثانیه بعد در باز شد و مادرش را دید.
×پسرمم رسیدی. سلااام
_سلام مامان.
داخل رفت و در اغوش مادرش فشرده شد. استفاده نکردن از کلید به اندازه کافی غیرصمیمانه بنظر می آمد و گویی هوای خانه هم برای گرم کردن جو کافی نبود. اقای شیائو از مبل جلوی تلویزیون بلند شد و جان در اغوشش گرفت. سعی کرد این لحظات را خوب بخاطر بسپرد.
ممکن بود این اخرین تجربه ش از محبت والدینش باشد.
گفت : خوبی ؟ دیگه قلبت درد نگرفت ؟
لبخند مهربانی از پدرش دریافت کرد.
××نه. تو چی؟ اوضاع خوبه؟
جان با تکان دادن سرش هومی گفت.
_من یکم سردمه . میرم دوش بگیرم بعد میام .
بهانه بود . خودش هم میدانست بهانه ست. ولی امان از افکار نامرتبش.
با اب داغ دوش گرفت . نگاهش در اینه قدی به بدنش افتاد . ییبو مثل دفعات قبل چندین جای سینه ش را با مارکهای بنفش رنگ نقاشی کرده بود. به یاد اورد دوست پسرش در فرودگاه با لبخند مصنوعی گفت اگر تا سه روز دیگر برنگردد انقدر الکل میخورد تا بیهوش شود. اهی کشید . از همین حالا دلش برای آرامش اغوشش تنگ شد.
از حمام بیرون رفت و ضخیم ترین لباسی که داشت از کمدش برداشت و پوشید.
مادر و پدرش را در حال نوشیدن قهوه در پذیرایی یافت. میدانست نباید کافئین زیادی مصرف کند ولی این بار میتواند کمی بیخیالانه کنار آن دو بنوشد مگر نه؟
روی مبل تک نفره نشست و لبخندی زد.
_میشه برای منم یه فنجون بریزین؟
جو سنگین بود. جان در دل ارزو کرد مارسل کار احمقانه ای نکرده باشد و والدینش چیزی ندانند. هر سه در سکوت نشسته بودند و صدای مجری زن در حال اعلام اخبار می آمد.
_سیل شدید بوده ؟
جان پرسید و پدرش جواب داد.
××نه اطراف شهر یکم سیلاب داشتیم.
_اها.
دوباره همگی ساکت شدند و به اخبار آب و هوا و کمک های دولت برای سیل زدگان روستایی گوش دادند. قهوه شان تمام شده بود.
×پکن سرده ؟
مادرش پرسید و جان نگاهش را از تلویزیون گرفت.
_اره ... ولی اینجا سردتره.
×شام چی میخوری؟
_هرچی باشه میخورم.
مادرش فنجان ها را در سینی گذاشت.
×چندماهه خونه نیومدی..
_گفتم بهتون.. درگیر فارغ تحصیلی م بودم. هفته پیش مدرکمو گرفتم.
اقای شیائو در مبل جابجا شد.
××خب حالا برنامه ت چیه؟
جان کمی فکر کرد. صدای مجری زن درمورد قیمت های بورس و سهام در ذهن خالی ش تکرار میشد. فکر کردنش از حالت معمول طولانی تر شد و پدرش صدایش زد.
××جان؟
_اح بله؟
××حالت خوبه؟
_اره . خوبم. چی پرسیدین؟
اقای شیائو مشکوکانه سرتا پایش را کاوید و مجددا پرسید : برنامه ت چیه؟
مادرش سینی حاوی فنجان ها و قوری را به اشپزخانه برد و تنهایشان گذاشت. شاید فکر میکرد این دو مرد نیاز دارند بعد از چندین ماه با هم حرف بزنند. تک فرزند عزیزشان حتی برای سال نو به خانه نیامد. اواخر بهار یکی دو روزی کنارشان ماند و بعد به بهانه درس به پکن بازگشته بود. از آشپزخانه به صحبت پدر و پسر گوش داد.
جان نفس عمیقی کشید.
_دنبال کارم . چند جا رفتم مصاحبه.
××خب؟
_فعلا شغل مناسبی پیدا نکردم.
××با کسی اشنا نشدی؟
جان جواب نداد . اقای شیائو با اخمی به صفحه تلویزیون خیره شد.
××همیشه با شوخی و خنده بوده ولی بیا یه بار جدی راجبش حرف بزنیم.. الان دیگه بیست و هفت سالته. نمیخوای با کسی بری سر قرار؟ نمیخوای سر و سامون بگیری؟
وقتی باز هم جوابی از جان نشنید به او نگاه کرد که در حال بازی با آستین هایش بود. گویا ناخواسته عادت های ییبو به او هم سرایت کرده و در برابر کسی که برایش قدرت و احترام زیادی قائل است سر به زیر میشود تا جملاتش ردیف شوند.
چند ثانیه ای گذشت تا جان به خودش برگردد. صاف نشست و گفت.
_من تازه رسیدم. نمیزارین یکم استراحت کنم ؟
××همیشه از زیرش در میری.
_این سری حتما راجبش حرف میزنیم.
به سمت پله ها راه افتاد.
_مامان لطفا برای شام صدام کن.
بی توجه به غرغرهای پدر به اتاق خوابش رفت. در تختش افتاد و به سقف گچی کرم رنگ خیره شد. اصلا شجاعت گفتن واقعیت به والدینش دارد؟
بیش از این نه میخواست و نه میتوانست رابطه ش با ییبو را از آنها پنهان کند. میدانست ییبو همان کسی ست که میخواهد تا کهنسالی کنار خودش داشته باشد ولی پدر و مادرش هنوز به دنبال ازدواجش هستند.
دوش آب داغ باعث شده بود بیشتر جت لگ شود. از کوله ش قرص مسکنی یافت و به ییبو زنگ زد. او سریع جواب داد. به پهلو دراز کشید و موبایل را روی صورتش گذاشت.
_میشه برام صحبت کنی تا بخوابم؟ دارم از سر درد می میرم.
مدتها بود لحنش در برابر ییبو زیاد هم دستوری بنظر نمی امد. یاد گرفته بود درخواست کند، معذرت خواهی کند ، ناز بکشد .
ییبو از صبح که به دانشگاه رفته بود تا ناهار خوردن ، رفتن به گیم نت و باشگاه موتور سواری ش را تعریف کرد . جان بالشش را دراغوش گرفت و با تخیل اینکه در تخت خودشان است چشمانش گرم شد.
ییبو وقتی از سنگین و منظم شدن نفس های جان مطمئن شد تماس را قطع کرد .

LinJie _ Yizhan _ امتدادDonde viven las historias. Descúbrelo ahora