پارت 69

307 72 9
                                    

ییبو به دلیل ارام بخشی که در دمنوش بود به سختی شش صبح بیدار شد و بی اشتها بود. خانم شیائو برایشان صبحانه چید و ییبو برای اینکه بی ادبی نباشد یکی دو لقمه خورد.
چنگ با موبایلش صحبت میکرد.
××جدا ؟ هاها .. منشی چن تو بهترین منشی تاریخی! برسم پکن مستقیم میام شرکت.. پس ماشینو فرستادی؟.. باشه منتظرم..
وقتی قطع کرد رو به خانم شیائو گفت.
××ببخشید دیشب مزاحم شما شدیم و برای صبحانه هم ممنون.. میشه یه سر به جان بزنم خیالم راحت شه؟
خانم شیائو سری تکان داد. جو چنگ در گوش ییبو زمزمه کرد.
××مطمئنی نمیخوای ببینیش؟
_اره
××الان زمانیه که بهت نیاز داره.
_منم خیلی وقتا بهش نیاز داشتم ولی نبود.
چنگ از اشپزخانه خارج شد. کمی بعد خانم شیائو که موهای قهوه ایش روی شانه هایش ریخته بود گفت.
×انگار سرش شلوغه.
ییبو مودبانه لبخند کمرنگی زد.
+بله..
اضافه کرد.
+چنگ گا تاجره.
×تو شغلت چیه؟
+من مشاور املاکم.
×بعنوان یه مشاور خیلی ساکتی.
ییبو بله ای گفت و در سکوت منتظر ماند. وقتی چنگ صدایش زد از خانم شیائو خداحافظی کرد.

************************

در حال بازی با تکه ای کیک بود. شرکت در ظهر شنبه برخلاف اخرهفته های دیگر خلوت بود. نه تماسی و نه ایمیلی.. بین اخبار اقتصاد گشت ولی هیچ دلیلی برای پایین بودن علاقه مردم به خرید و فروش ملک نیافت.
موبایلش لرزید.
+سلام گا.
××سلام.. میگم دارم یه سفر کاری یه روزه میرم. میای؟
+کجا؟
××چونگ چینگ.
+چخبر؟
××با یکی از معاونای شهردارا جلسه دارم. فردا صبح برمیگردم.
+اهاا
××دو سه ساعت دیگه راه میفتم. فقط یه صندلی فرست کلس خالی مونده میای یا نه؟
+اره میام.
××باشه بلیتو رزرو کردم. شب میبرمت یه هتل خفن.
+هممم میبینمت.
دو هفته از مرگ پدر جان میگذشت. او حتما تا الان به نیویورک برگشته است.
به خودش گفت و برای گرفتن مرخصی چند ساعته به دفتر رئیس رفت.

ییبو تمام راه در هواپیما خواب بود. بعد هم در ماشین شرکت جوچنگ خوابید تا وقتی او صدایش زد.
××پاشو ییبو.
ییبو خمیازه ای کشید و به اطراف نگاه کرد. برف نرمی می بارید.
××من میرم داخل برای جلسه.. توام میای؟
+نه.. از کله گنده ها خوشم نمیاد.
××خیله خب . راننده ادرس هتلو بلده باهاش برو. من و منشی چنم بعدا میایم.
+اووکی.
از فورد بزرگ پیاده شد و ییبو از بین صندلی ها جای منشی چن در صندلی جلو نشست. حرکت کردند و خیلی سریع در ترافیک عصر گیر افتادند. ییبو که تمام روز خواب بود حوصله ش سر رفت.
+ادرس هتل همینه که روی مپه؟
راننده بله ای گفت. ییبو از آدرس عکس گرفت و کاپشنش را از صندلی عقب چنگ زد. دستکش و شال گردن پوشید و گفت.
+برگرد پیش رئیس جو و منشی چن. ترافیک سنگینه. من یکم قدم میزنم و بعدش میام هتل.
راننده با اضطراب گفت : ولی اگه رئیس بفهمن ..
ییبو نگاهی به او انداخت که به اندازه کافی مغرورانه بود.
+وانگ ییبو داره اینو بهت میگه پس حرفی باقی نمی مونه.. مسیرهای چونگ چینگ پیچ در پیچه. مواظب باش توی بزرگراه اشتباهی نری.
نصیحت کرد گویی این شهر را مانند کف دست میشناسد. پیاده شد و باد سردی به تنش وزید. کاپشن سرمه ای رنگش را پوشید و از بین ماشین های گیر افتاده در ترافیک ؛ وارد پیاده رو شد. چونگ چینگ هم در شلوغی دست کمی از پکن نداشت. اکیپ بچه های دبیرستانی دنبال هم می دویدند و صدای خنده جوانان در خیابان ها میپیچید.
مادرها که بچه هایی در کالسکه داشتند با سرعت به سمت خانه میرفتند و برای حفاظت از کودکانشان پتو روی سرشان کشیده بودند. برف آبکی و نرم بود و بعید بود روی زمین بنشیند.
ییبو بی هدف وارد پارک شد و بوی فست فود را دنبال کرد. با دیدن مردی که در دکه کوچکش کورن داگ میفروخت معده ش به قار و قور افتاد. سفارش یک عدد داد هرچند میدانست نمیتواند کامل بخورد. اشتهایش هر سال کمتر میشد.
حین آماده شدن سفارش ، آشپز که چهره ای گرد داشت گفت.
×این مرد جذاب و قد بلند چرا صورتشو پوشونده؟
سرخوشانه روغن در تابه چرخاند.
+چون هوا سرده.
ییبو گفت و بیشتر بینیش را در شال گردن فرو برد. مرد آشپز از رک بودن ییبو خندید.

LinJie _ Yizhan _ امتدادМесто, где живут истории. Откройте их для себя