برای یه اشتباه کوچیک تو.!

285 65 22
                                    

Rất tiếc! Hình ảnh này không tuân theo hướng dẫn nội dung. Để tiếp tục đăng tải, vui lòng xóa hoặc tải lên một hình ảnh khác.


چانیول برای احساسات بکهیون، هیچوقت کافی نبود. اون هیچوقت نمیتونست مثل پسر کوچکتر خودخواه نباشه. از ترک شدن توسط پسر کوچکتر میترسید. و هیچوقت سعی نمیکرد مثل اون وابسته و وفادار بنظر برسه.
از درون بخاطر رفتارش سخت شکنجه میشد. دلش میخواست میتونست بکهیون رو بپرسته. هر جوری که میخواست رفتار کنه. و حتی تو سخت ترین لحظات زندگیش کنارش باشه و نزاره بیشتر آسیب ببینه.

ولی هیچ چیز براش قابل کنترل نبود. ترس برای چانیول داخل کلمه ی رها شدن معنی میشد. زمانی که وابستگی و ضعفش به مادر حقیقش رو نشون داد رها شد و جایگزین بهتری براش بوجود اومد . زمانی که عاشق دختری به اسم سوزی شد و احمقانه وابستگی و احساساتش رو نشون داد ، به طرز عجیبی دور انداخته شد و شخص دیگه ای جایگزینش شد. و الان اگه بیشتر از حدش به بکهیون زیباش، احساسات نشون میداد . شاید باز هم دور انداخته میشد.

برای همین بعضی اوقات سعی میکرد دور باشه، تا نه خودش و نه پسر وابسته ی وجود هم باشند. خودخواه بودن رو در کنار بکهیون بودن انتخاب کرده بود و این اشتباه بزرگتر از اشتباهای دیگش بود .چون بکهیون نیمه ی گمشده‌ای بود که تمام زندگیش رو با وجود فاصله ها و درد ها و سختی ها کنترل میکرد.

اون داخل چشم هاش ، مغزش و رویاهاش زیباترین موجودی بود که میتونست وجود خارجی داشته باشه. بوسیدنی بود. منبع آرامشی که با وجودش میتونست همه جا رو به خونه ی امنش تبدیل کنه. بکهیون هدیه ای بود که کمتر کسی میتونست تو زندگیش بدستش بیاره و حالا چانیول داشت در های ورود این هدیه رو ناخواسته و بخاطر ترس می‌بست و قفل میکرد .

پسری که پشت میز غذا خوری رو به روش نشسته بود و از صبحانه ی سادشون لذت میبرد زیادی رویایی به نظر میومد.
"چانیول لطفا غذات رو بخور!. "

صدای بکهیون ؟! اون همیشه عاشق اون صدای پر از آرامش بود . یه مردونگی ملایمی داشت و میتونست با هر کلمه ای که بیان می‌کنه به زندگیش جون دوباره ای بده .
"بکهیون, میشه امروز همراهیم کنی؟! برای رفتن به کافه الیفروس؟! "
"نه چانیول، من امروز کار دارم. خودت تنها برو!."
با بدجنسی و بی خیالی گفت و مرموز به چشمای درشت چانیول زل زد. ناامید.!؟ درسته اون پسر بزرگتر رو ناامید کرده بود. و حالا حالا ها دست از انجام دادن این کار برنمیداشت.

 [Aliferous]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ