کاش زمان برای ما متوقف میشد.

248 71 27
                                    

This part Music's:Say something _Fly me to the moon_ where do lovers go?_like you do

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

This part Music's:
Say something _Fly me to the moon_ where do lovers go?_like you do.

کنار کتابخانه کوچیک ،روی تک کاناپه راحتی سبز رنگ نشسته بود و بدون اینکه کتابی برای خوندن انتخاب کنه ، به قفسه زل زده بود . صدای چانیول که داشت آهنگ کره ای جدیدی که ترند تیک تاک شده بود رو برای خودش میخوند ، تو گوش هاش پخش میشد و اعصابش رو بیشتر خورد میکرد . دلش میخواست از خونه بیرون بزنه . و بدون توجه به چانیول و جیسو ، یه مدت کوتاه از همه فاصله بگیره.
"بکهیون!"

سرش به سمت چانیول برگشت و نگاهش به دو ماگ هات چاکلت همیشگیشون خورد .
"میخوای همونجا بشینی!"
سرش به نشونه ی تاکید بالا و پایین شد و بعد چانیول اول ماگ ها رو روی میز کوچیک کنار کاناپه گذاشت و بعد جلوی پاهای بکهیون روی زمین نشست و سرش رو روی پاهاش گذاشت و چشم هاش رو بست.

دست های بکهیون ناخواسته بین موهای تیره رنگ و نرمش دوید . دست هاش دلتنگ اون کله ی فر و دوستداشتنی بودند . و با حس موهای چانیول بین انگشت هاش حس میکرد که دوباره میتونه تا اخر عمرش خوشحال باشه . ولی همچنان حس غم داخل قلبش عمیق تر و بیشتر میشد.

اون چانیول رو بخشیده بود ، چون طبق حرف خودش این نقشه ی کمپانی لیسا و چانیول بود تا اون دو رو از شایعه های همجنسگرا بودنشون فاصله بدند. و از طرفی یکی از ایدل ها، دردسر بزرگی درسته کرده بود و باید یک جور همه ی توجه ها به سمت دیگه ای میرفت. پس هر دو رو مجبور به قرار گذاشتن کردن . در صورتی که چانیول معشوقهی خودش رو داشت و لیسا هم منیجرش رزی رو دوست داشت.

اون ها تو مرحله ی قرار گذاشتن نبودند، چون رزی از حسی که به دختر داشت با خبر نبود و همچنان در حال آشنایی با رفتار های همدیگه بودند. و لیسا اونقدری صبور بود که تا چندین سال صبر کنه تا دختر بزرگتر از حسش مطمئن بشه.

ولی بکهیون، همچنان حس تهی بودن داشت. اون میخواست چانیول همه چیز رو باهاش درمیون بزاره ، نه اینکه آخرین نفر از همه چیز با خبر بشه. اون دوست داشت به اندازه ای که لیاقتش رو داره بهش توجه بشه. اما همچنان چانیول رو درک میکرد و صبوری به خرج میداد تا پسر حس بدی پیدا نکنه و تمرکزش رو برای کارش از دست نده.

 [Aliferous]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora