2024, October
نور خورشید، با تمام قوا روی تابلوی نقاشی تازه به پایان رسیده ی بزرگ روی سه پایه میتابید. صدای نفس های آرومش داخل اتاق پخش میشد و توجه بچه ای که با چشم های درشت عسلی رنگش بهش خیره بود رو جلب کرده بود .
صدای تق مانندی از در به گوش بچه ی سه ساله رسید و نگاه کنجکاوش رو به در ، و مرد قد بلند رسوند.
"ددی. "
"عزیزم، بدو بیا اینجا ، بزار بابایی بخوابه."
"نه."چانیول کلافه و خسته ، با سردرد شدیدی که بخاطر کم خوابی سراغش اومده بود، به سمت پسرک رفت تا بغلش کنه.
"چانیول!"
"بیدارت کردم؟ بگیر بخواب، من فلیکس و میبرم بیرون. "بکهیون ، نیم خیز شد و نگاه کوتاهی اول به چانیول و بعد به پسر کوچولوش که سعی داشت از تخت خودش رو بالا بکشه و تا توسط ددیش بغل نشه انداخت:
"تو بیا بگیر بخواب ، تازه اومدی ."
بچه ی شیرینش رو در آغوش گرفت و بخاطر بوسه ی کوتاهی که توسط پسرک روی گونش نشست لبخند بزرگی زد:
"صبح بخیر بابایی."
"صبح توهم بخیر شیرینم."چانیول دکمه های بافت نازکش رو باز کرد و بعد از در اوردن لباسش و گذاشتنش روی دسته ی صندلی رو به روی تابلو ،کمربندش رو هم در اورد و خودش رو کنار دو شخص مهم زندگیش ، روی تخت جا داد. دستش رو دور شونه بکهیون انداخت و به آغوشش دعوتش کرد:
"دلت برام تنگ نشده بود؟"
"نه اصلا، حتی یه ثانیه."
"پارک بکهیون!"
دستای کوچولوی فلیکس روی صورت مرد بزرگتر نشست و لپش رو بین مشت هاش فشار داد:
"تنگ شد دلم ددی برات."
"پسر خوبم، منم دلم برات تنگ شده بود."پسر رو از آغوش بکهیون بیرون کشید و وسط خودش و همسرش گذاشت، لپ نرم و پنبه ایش رو بوسید و با علاقه و آروم لپ دیگش رو کشید. بکهیون نگاه خیره ای به چهره ی شاد و چشمای قرمزش انداخت:
"با فلیکس میریم خرید . تو هم یکم استراحت کن !"
"اونقدر خسته نیستم، نمیشه انلاین خرید کنی؟"با کف دست ضربه ی محکمی به بازوی لخت چانیول زد و پتو رو تا زیر چونش بالا کشید ، فلیکسی که چشم هاش رو بسته بود و داشت بخواب میرفت رو بغل کرد و از روی تخت بلند شد:
"بخاطر من و تو نباید خواب فلیکس بهم بخوره، اگه الان بخوابه ، خواب بعد از ظهرش میپره و شب کلی اذیت میکنه."و بی توجه به نگاه پر از درخواست چانیول ، از پله های چوبی بالا رفت و به سمت اتاق مشترک خودش و چانیول _ و بیشتر اوقات فلیکس_ رفت.
خونه ای که داخلش زندگی میکردند ، چیزی شبیه به خونه ی فرانسه بود . کارگاهش پنجره ی بزرگی داشت و پله های چوبی قهوه ای روشنش همیشه موقع برخورد نور خورشید برق میزدند. کف خونه پارکت بود . کاناپه ها به رنگ سبز پسته ای بودند. بخشی از دیوار سالن رو ، کتابخونه ی بزرگش پر کرده بود .و آشپزخونه با یه کانتر بزرگ از اتاق پذیرایی جدا میشد . گلدون هاش همه جا دیده میشدند و مجسمه های جیسو کل خونه اش رو پر کرده بود و در کل ، حس زندگی میداد.
CZYTASZ
[Aliferous]
Fanfictionخونه، جایی که همیشه بوی قهوه و هات چاکلت میده . باد همیشه به اون پرده ی سفید اتاق کوچیک پر از تابلو های نقاشی میزنه و با لطافت تکونش میده. صدای خنده ها، گریه ها و حتی دعواهای کوتاه مدتشون میتونه همیشه به گوش همسایه ها برسه و این نشون دهنده ی جریان ز...